اردشیر رستمی*
حلبچه؛ ضربان خاموش زندگی
وقتی انسان بالغی میمیرد خیلی چیزها با او از بین میرود اما زمانی که کودکی میمیرد همه چیز به پایان میرسد. بادبادکها تمام میشوند. کوچهها و خانهها از شور و حال و صدا خالی میشود. "کسی پروانهها را دنبال نمیکند ".
وقتی انسان بالغی میمیرد خیلی چیزها با او از بین میرود اما زمانی که کودکی میمیرد همه چیز به پایان میرسد. بادبادکها تمام میشوند. کوچهها و خانهها از شور و حال و صدا خالی میشود. "کسی پروانهها را دنبال نمیکند ".
کسی از شیشه پشتی ماشین به هیچکس نگاه نمیکند و موهایش را از پنجره به دست نوازشگر باد نمیدهد. بادکنکها آسمان را رنگآمیزی نمیکنند. بازی خالهبازی شکل نمیگیرد و کسی به میهمانی کودکان با ظرفهای خالی و اسباببازی دعوت نمیشود. دستها به النگوها نمیرسند. لاکهای رنگی ناخنها را زیبا نمیکنند. لباسهای مدرسه تمیز نگاه داشته نمیشوند. "آبنباتها پلاسیده میشوند".
بستنیها به دنیا نمیآیند. پلهها به سرسرهها نمیرسند، تابها کنده میشوند و بر زمین میخورند. قابها خالی میمانند و "عکسی در آنها زمان را رام نمیکند".
پای پنجرهها صدای سوت نمیآید و کسی، کس دیگر را به بازی دعوت نمیکند. بر بخار پنجرهها نام هیچکس نوشته نمیشود. گونهها رنگ نمیگیرند و دلها به تپش نمیافتند. نامهها و پیامها رازهای پنهان ولی آشکار را حمل نمیکنند. گفتوگوهای طولانی، بر فراز ترس و امید با کلمات معصومانه عشق را نمایندگی نمیکنند. کسی به دیگری عشوه نخواهد فروخت و درحالی که به او میاندیشد بیاعتنایی نخواهد کرد. نیازهای گیاهی تبدیل به گفتوگو با مادران نخواهد شد و پدران و مادران بهدنبال کلمات نجیب برای پاسخ دادن به سؤالات نباتی و غریزی آنان نخواهند گشت. کشفهای کهنه به شکلی بدیع از زبان پاک و مشتاقانه و اندیشمندانه نوجوانان بیرون نخواهد آمد. زمانهای کوتاه دیدار و خواستگاری تبدیل به ساعتها گفتوگو نخواهد شد. بازار از چشمهای زلال و پرامید جوانان خالی میشود و طلاها و زیورها در انتظاری بیحاصل و طولانی پوسیده میشوند و نوازندهها در شبهای عروسی اندامها را به رقص درنمیآورند. بوی غذا بلند نمیشود. کوچهها بیخوابی نمیکشند و افسرده میشوند. معرفت جسم تجربه نمیشود. باغها از دستهای در دست هم خالی میشوند. گلها چیده و تقدیم نمیشوند.
رؤیاها برای فرداها شکل نمیگیرند. شکمها ضربههای ناگهانی کودکی را تجربه نخواهد کرد. کسی بهدنبال نام نخواهد بود. لحافها و رختخوابها گلدوزی نخواهند شد. جغجغهها به سکوتی ابدی خواهند رفت. کسی دست روی شکم بالا آمده در برابر آیینه زیبایی خود را بازتعریف نخواهد کرد. صدای آرام "قدمهای کودک، شهر زخمی را تیمار نخواهد کرد".
زنگهای پایان کلاس به صدا درنخواهد آمد. مادران و پدران در مقابل در، انتظار نخواهند کشید و کیفهای تحصیلی را از دوش آنان برنخواهند داشت. دیکتهها گفته نخواهد شد. نقاشیها کشیده نخواهند شد و مدادهای رنگی به سیارهای دیگر کوچ خواهند کرد. شبها زنده نخواهند بود و کسی نگران تب بالا و سرما و گرمای فرزندان نخواهد بود و آدمبرفیها از خاطرهها محو خواهند شد. مرگ یک کودک، مرگ دیروز و امروز و فرداست، مرگ همه چیز است. مرگ کودک، مرگ زندگی و زمین است. کسی که کودکی را در آغوش میگیرد، سیارهای را در آغوش گرفته است. فردا را در آغوش گرفته است. کسی که کودکی را در آغوش گرفته است، پدر و مادر خویش را در آغوش گرفته است. زیباترین مرگ، مرگ برای زندگیست برای کودکان است برای آینده است. زیبایی همیشه شادیآور نیست. زیبایی گاه بسیار تلخ و مهیب است مانند همین عکس.
آه، تا کجا رفت شکارچی چالاک سنجاقکها (هایکوی ژاپنی)
بگذارید بچهها زنده بمانند تا بتوانند آبنبات بخورند (ناظم حکمت)
در قهوهخانهای در قفقاز پیرمردی به آندره تارکوفسکی فیلمساز میگوید چرا زمان را در عکسها و فیلمها اسیر میکنی؟!
وقتی که شهر از بوی باروت سرگیجه گرفته است تنها صدای کفش کودک است که آن را تیمار میکند. (غلامحسین نصیری پور)
منبع: روزنامه ایران
* شاعر و نقاش
ارسال دیدگاه