فرید متین *

نگاهی به فیلم «آستیگمات»، عینکِ صورتی، عینکِ مشکی

تهران (پانا) - مهم‌ترین لحظه‌ی فیلم آخرش اتفاق می‌افتد. جایی که پسربچه در راه‌پلّه‌ زیرزمین ایستاده و دودل است به پدرش بگوید کشته‌شدنِ زالوها کارِ چه کسی‌ست یا نه. این همان لحظه‌ای‌ است که برای مخاطب آینده‌ پسربچه را روشن می‌کند. هم آینده‌ او را و هم رابطه با پدرش را. رابطه‌ای که در سرتاسرِ فیلم مخدوش بوده و فقط چند دقیقه‌ی پیش پدر او را مقابلِ خود ایستاده و به او گفته حرف‌هایش را به پدرش بزند.

کد مطلب: ۸۸۱۱۲۱
لینک کوتاه کپی شد
نگاهی به فیلم «آستیگمات»، عینکِ صورتی، عینکِ مشکی

پسربچه امّا تصمیمِ خودش را می‌گیرد. بدونِ زدنِ حرفی از پلّه‌ها بالا می‌رود و خودش را به برف‌ها می‌سپارد ــ شاید سپیدیِ برف بتواند سیاهیِ این گناه را پاک کند.

«آستیگمات»، پشتِ همه‌ بالا و پایین‌های فیلم‌نامه‌ای‌اش، درنهایت درباره‌ همین پسربچه است. درباره‌ سه نسل از یک خاندان است. پدربزرگ، پدر، و پسربچه. ادامه‌ آن‌ها را در یکدیگر جست‌وجو می‌کند. فیلم‌نامه پیکره‌ اصلی‌اش را بر پایه‌ یک تمِ مشترک بنا می‌کند: برقراریِ رابطه. پدر (با بازیِ مصطفا کیایی) می‌خواهد مادرِ بچه (با بازیِ باران کوثری) را برگردانَد. مادربزرگ (با بازیِ مهتاب نصیرپور) می‌خواهد دوباره ازدواج کند. این میان، پدر قصد دارد تا رابطه‌ پدربزرگ (با بازیِ سیامک صفری) با مادربزرگ را دوباره سروسامان دهد تا خانه از دست‌شان خارج نشود. ولی مهم‌ترین رابطه‌ درونِ فیلم رابطه‌ی پسربچه با معلّم (با بازیِ نیکی کریمی) است.

هر چهار رابطه‌ای که فیلم هم‌زمان به آن‌ها می‌پردازد پیش‌تر ویران شده‌اند یا بعدتر ویران می‌شوند. انگار هیچ چیزی به سامان نخواهد رسید. این به‌سامان‌نرسیدن را می‌شود در پلانِ ابتداییِ فیلم هم دید. در صحنه‌ای که همه واردِ خانه می‌شوند و می‌فهمند فرامرز مُرده و حالا باید خانه را تحویل بدهند. ولی شاید این فقط ظاهرِ ماجراست. پایانِ فیلم برف می‌بارد. و این برف می‌تواند بیش‌تر از همه‌چیز نشان از نوعی رستگاری باشد. آرامشی که لااقل به شخصیت‌های فیلم دست می‌دهد.

«آستیگمات» درباره‌ پسربچه است، مطالعه‌ای‌ است بر وضعیتِ نابه‌سامانِ او. پدرومادری جداشده، پدری بی‌کار، پدربزرگ و مادربزرگی جداشده، و محیطی پُرازدعوا. این کمبودِ مِهر را پسربچه می‌خواهد به شیوه‌ خودش جبران کند و همه‌ ماجراهای فیلم از همین‌جا شروع می‌شوند و در همین‌جا خاتمه می‌یابند.

روندِ روایت در فیلم‌نامه فوق‌العاده طرّاحی شده‌ است. فیلم‌نامه استراتژیِ دایره‌گونه‌ای دارد. از آخر شروع می‌شود و دوباره به نقطه‌ی اوّل‌ش برمی‌گردد. این میان، شیوه‌ فاش‌شدنِ جزئیات در فیلم‌نامه ستودنی‌ست. همه‌ی خُرده‌روایت‌های درونِ فیلم فکرشده و باچفت‌وبست کار می‌کنند. اوّل شمّه‌ای جزئی ازشان نمایش داده می‌شود و بعد، با اضافه‌شدنِ این جزئیات در طیّ دو تا سه صحنه، هر روایت کامل می‌شود. تقریبا همه‌ داستان‌های فرعیِ فیلم‌نامه به همین صورت کارگذاری شده‌اند و همگیِ آن‌ها هم در نامه‌ عاشقانه‌ پسربچه به معلّمش به همدیگر می‌رسند. حلقه‌ مفقوده درواقع همین‌جاست و تکّه‌ بامزه‌اش هم این است که این حلقه‌ مفقوده در فیلم هم شمایلِ یک حلقه را دارد: حلقه‌ عروسیِ مادر، که معلوم می‌شود پسربچه آن را دزدیده‌ بوده‌است.

کارگردانیِ فیلم امّا حرفِ تازه‌ای ــ به‌قدرِ فیلم‌نامه‌اش ــ ندارد و حتا می‌شود تخطّی‌هایی از اصولِ کلاسیک را هم در آن ردیابی کرد. البته که فیلم را در کلّیت می‌توان ادامه‌ جریانی دانست که با «جداییِ نادر از سیمین» در سینمای ایران به‌راه افتاد و می‌توان آن را رئالیسمِ پسافرهادی نام گذاشت. صحنه‌های پُرازدعوا و عصبی‌گری‌های بعضا ‌افراطی دو نمونه از اثراتِ این پدیده‌اند. صحنه‌هایی در فیلم را می‌توان ادای دینِ مستقیمی به سینمای فرهادی دانست. مثلِ صحنه‌ کوتاهِ روی پشت‌بام، که یادآورِ «فروشنده» است. امّا در پسِ همه‌ این‌ها، «آستیگمات» سرفراز و بلند روی پاهای خودش می‌ایستد و حرف‌های خودش را می‌زند.

منبع: سایت ICN

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار