ساعتی در کنار زوج کمتوان بیرجندی؛ با بال شکسته پر گشودن هنر است
بیرجند (پانا) - الهه و عباس زوج معلولیاند که با وجود تمام کمتوانیهایشان درکنار هم عاشقانه زندگی میکنند.
اولین بار در مزار شاه سلیمان علی، واقع در چند کیلومتری بیرجند، با آنها آشنا شدم. خویشاوند همکار مادرم بودند و با آنها برای زیارت آمده بودند. آنقدر همدیگر را دوست داشتند که بیشتر درباره هم صحبت میکردند. آن دو از خاطرات آشنا شدنشان برایمان گفتند و اینکه چطور با یک نگاه عاشق هم شدند و پی بردند که نیمه گمشده همدیگرند.
بعد از آن روز، همیشه کنجکاو بودم که بدانم با این توانایی کم چگونه کارهایشان را انجام میدهند.به مادرم پیشنهاد کردم از آنها اجازه بگیرد تا برای مصاحبه به خانهشان برویم.
به خانهشان که رسیدیم الهه در را برایمان باز کرد و به گرمی از ما استقبال کرد و چون از قبل هماهنگ کرده بودیم عباس نیز در خانه بود تا به سوالاتم پاسخ دهد.
خانه آنها ساده و قشنگ بود، با سلیقه تمام چیده شده بود و در تمام خانه آثار کدبانوگری به چشم میخورد. در کنار هم نشستند تا به سوالاتم پاسخ دهند. قبل از رسیدن به آنجا سوالات زیادی در ذهنم آماده کرده بودم درباره نحوه گذران زندگی روزمرهشان اما وقتی آنها را دیدم فهمیدم که زندگیشان با عشق و علاقه بنا نهاده شده و هیچ کم و کاستی و ناتوانیای نمیتواند پایههای آن را سست کند. همان موقع فهمیدم سوالاتم که بیشتر درباره محدودیتهایشان بود؛ چندان جای پرسش ندارند بنابراین ترجیح دادم از آنان خودشان بگویند .
عباس کفاش است و سه سال پیش از طریق یکی از آشنایان با الهه آشنا شده و ازدواج کرده است. او سالهاست که در گوشهای از شهر کفش عابران را وصله و پینه میکند و در کارش مهارت خاصی برخوردار است. عباس می گوید: «مشتریان ثابتی دارد که برخی بیش از ۲۰ سال است به او مراجعه می کنند.»
هنگامی که از او درباره اوضاع بازار و درآمدش میپرسم، سوالم را با عبارتی کوتاه پاسخ میدهد: «الهی شکر ».
این شکرگزرای در حالی است که آنان در معیشت روزانه با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکنند. الهه میگوید لباسشوییاش خراب است چون دستانش توان شستن ندارند عباس این کار را انجام میدهد .
دستهای الهه کمرمق است و به زحمت سیب زمینی و پیاز را پوست میکند. او برای درست کردن پیاز داغ فقط میتواند پیاز را چند تکه کند ولی عباس عاشق دستپخت الهه است و فقط غذاهای او میپسندد.
یخچال این خانواده دو نفره نیز خراب شده است و عباس میگوید کاش میتوانست یخچال دیگری تهیه کند تا مجبور نشوند گوشتها و وسایل فاسدشدنی را در یخچال همسایه بگذارند. با این حال همین که حرفش تمام میشود، دوباره از زبانش میشنوم: «الهی شکر».
الهه در ادامه حرفهای عباس چیزی میگوید که سطح مادی زندگی آنها و کمبودهایشان را بیش از پیش نمایان میکند. او میگوید: «عباس بیشتر مواقع سر کار است به همین دلیل من در طول روز حوصلهام سر میرود اما تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که منتظر آمدنش هستم.»
الهه ادامه میدهد: «اگر تلویزیون داشتیم شاید سرگرم می شدم و اینقدر در نبود عباس به من سخت نمیگذشت.»
این زوج کمتوان در طول یک ساعتی که آنجا بودم آنقدر با محبت و شوق و ذوق از خاطرات زندگی مشترکشان تعریف میکردند که گاهی فراموش میکردم اینها روایت زندگیای است که با سختیها و مشقتهای روزانه؛ دشواریهایی که بخشی از آن ناشی از کمتوانیهای جسمی است و بخشی دیگر از تنگناهای مالی.
در این میان هرچه جستوجو کردم رمز و راز سرزندگی آنان را، با وجود همه مشکلات و موانعی که با آن روبهرویند، فقط در همان عبارت جادوییای که از هر چند وقت یک بار از دهان عباس و الهه بیرون میآمد دیدم: «الهی شکر». این خانواده دو نفره کمتوان از ته دل ایمان داشتند که خدا همیشه با آنهاست و ناظر و مواظبشان است .
خبرنگار پانا:حدیث حسینی
ارسال دیدگاه