مرهم معلم بر زخمهای کودکان بیمار
روایتی از معلمان داوطلب در بیمارستان اکبر که از محرومیت تحصیلی دانشآموزان بیمار پیشگیری میکنند
تهران (پانا)- بعد از ظهر یک روز پاییزی در اتاق داوطلبان بیمارستان اکبر منتظر خانم معلمی هستم که قرار است کلاس درسش را در بیمارستان برگزار کند. مدرسه بیمارستان از حدود دو ماه پیش افتتاح شده. کودکان بیمار در این مدرسه کتابهای درسیشان را مرور میکنند تا در مدتی که بستری هستند از درس و تحصیل عقب نیفتند.
به گزارش روزنامه شهرآرا، زهرا آموزگار یکی از معلمانی است که در اجرای طرح «مدرسه بیمارستان اکبر» مشارکت دارد. او با تعدادی کتاب درسی وارد اتاق میشود. با خانم معلم در اتاقهای بیمارستان همراه میشوم تا من هم مثل یک دانشآموز از او چیزهای جدید یاد بگیرم. طبق قانون نانوشتهای که اینجا وجود دارد نباید از بیماران درباره بیماریشان چیزی بپرسیم. چون ممکن است این سوال روی حال آنها تاثیر منفی بگذارد. داخل اتاق سه دختر بچه به موازات هم روی تختهای بیمارستانی خوابیدهاند. لوله سرمی که به دستهای نحیفشان متصل شده با زبان بیزبانی میگوید که امکان جابجایی ندارند. خانم آموزگار دنبال دختربچهای میگردد که سن و سالش دبستانی باشد. دختربچه خردسالی که طرح لبخند از صورتش پاک نمیشود توجهم را به خودش جلب میکند. هنوز دو سه سالی مانده تا به سن مدرسه رفتن برسد. خانم آموزگار او را از میان گزینهها حذف میکند و میرود سراغ دو نفر دیگر. از دختر نوجوانی که با دست گچ گرفته روی تخت نشسته مقطع تحصیلیاش را میپرسد. وقتی میفهمد دخترک دبیرستان میرود برایش آرزوی موفقیت میکند. به عیادت دختری میرود که در مقطع پنجم دبستان درس میخواند. از برگهای که به دیوار نصب شده میفهمم که نامش «هانیه» است. شلوار و پیراهن سبز گلدار بر تن کرده و به سقف خیره شده. رنگ سبز پستهای لباسهایش روی ملحفه یکپارچه سفید بیمارستان بیشتر به چشم میآید. با دیدن من و عکاس و خانم معلم خجالتزده میشود و پتوی بیمارستان را روی خودش میکشد. معلم در گوشش به آهستگی میگوید: «دخترم دوست داری درسهایت را با هم مرور کنیم؟» هانیه سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
مادرش برایمان توضیح میدهد که از شهرستان نیشابور به اینجا آمدهاند و هیچ دوست و آشنایی در شهر مشهد ندارند. چشم مادر به در اتاق خشک شده تا شاید کسی به ملاقات تک دخترش بیاید. مادر از ما خواهش میکند که عکس دخترش جایی چاپ نشود. به او اطمینان میدهم که این اتفاق نمیافتد. میگویم روزنامهها حتی عکس آدمهای بزرگسال را هم بدون اجازه خودشان چاپ نمیکنند.
زهرا آموزگار شش کتاب فارسی مقطع ابتدایی در درس دارد. کتاب پنجم را به دست هانیه میدهد و از او میپرسد: «تا کجا خوندی دخترم؟» هانیه چند صفحه اول کتاب فارسی را ورق میزند و میرسد به صفحهای که آخرین بار در کلاس درس خوانده است. خانم معلم کتاب را جلوی چشم هانیه نگه میدارد و از او میپرسد «میتونی این شعر رو برای من بخونی؟». هانیه نیازی به کتاب ندارد. چون شعر فردوسی را حفظ کرده است. چشمهایش را میبندد تا ثابت کند که کارش را خوب بلد است. «به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد/ خرد رهنمای و خرد دلگشای/ خرد دست گیرد به هر دو سرای/ به دانش گرای و بدو شو بلند/ چو خواهی که از بد نیابی گزند».
خانم معلم با تکرار چند باره کلمه «آفرین» هانیه را تشویق میکند. از او میپرسد که در بیت سوم منظور شاعر از «بلند شدن به کمک دانش» چیست. سپس درباره همخانواده کلمه «دانش» میپرسد. وقتی میبیند هانیه جواب همه سوالات را بلد است خیالش جمع میشود. کف دست معلم در انگشتان کوچک هانیه حلقه میزند. به او یادآوری میکند که دوران بیماری خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکند تمام خواهد شد و به زودی زندگی چهره خوبش را نشان خواهد داد.
در کار معلمان دخالت نمیکنیم
پسربچهای عینکی در یکی از اتاقهای خلوت بخش ریه سرگرم بازی با تلفن همراهش است. بابک از دیدن خانم معلم و کتابهایی که در دست دارد ذوق زده میشود. کتاب مقطع چهارم را از دست معلم میگیرد و ورق میزند. انگار گمشدهاش را پیدا کرده است. به مادرش میگوید: «کتاب من این بود». خانم معلم با خنده میگوید: «پسرم چرا میگی بود؟ هنوزم هست. چیزی نشده که. زود خوبی میشی برمیگردی مدرسهتون ادامه درسهات رو میخونی». درس بابک چند صفحهای جلوتر از هانیه است. چون چند روزی دیرتر از هانیه به بیمارستان آمده. درسی که میخواند درباره گفتگوی کدو و چنار است. بوته کدو قد کشیده و بلندتر از چنار شده و حالا دارد به این درخت فخر میفروشد. بابک میگوید: «خانم اجازه! من هر وقت این درس رو میخونم خندهم میگیره. دلم برای کدو میسوزه که این قدر خوش خیاله.» خانم آموزگار جواب میدهد: «ایشالا همیشه لبت خندون باشه پسرم. البته آخرش کدو میفهمه که حق با چنار بوده.»
از خانم معلم میپرسم چرا درسهای جدید را با بچهها کار نمیکنید؟ او پاسخ میدهد: «نمیخوانم در کار معلمانشان دخالتی بکنم. هدفم مرور همان درسهایی است که خودشان خواندهاند.»
تاثیر تدریس روی بهبودی کودکان بیمار
زهرا آموزگار خودش مدیر یک مدرسه غیرانتفاعی است. بعد از ظهر پس از آنکه مدرسه تعطیل شده خودش را با عجله به بیمارستان اکبر رسانده. او سه روز در هفته بعداز ظهرها برای تدریس به بیمارستان اکبر میآید. دو نفر معلم دیگر در بقیه روزهای هفته فرایند آموزش و تدریس را در بیمارستان تکمیل میکنند. او درباره نحوه پیوستنش به بیمارستان میگوید: «من سرگروه آموزشی اداره کل آموزش و پرورش خراسان رضوی هستم. از آنجا که سرگروه آموزشی هستم، همه مقاطع دبستان را درس دادهام. سرگروه آموزشی باید قادر باشد شش پایه را درس بدهد. از طرف اداره کل به من پیشنهاد دادند که در بیمارستان اکبر خدمت کنم. با توجه به این که قبلا با دانشآموزان تلفیقی کار کرده بودم دوست داشتم به دانشآموزان بیمارستان هم خدمت کنم. دانشآموزان تلفیقی کسانی هستند که از نظر شنوایی مشکل دارند و از یک یا دو گوش نمیشنوند. آن تجربه برای من خیلی شیرین بود و دوست داشتم به شکل دیگری تکرار شود.»
او در طول دوران تدریسش مواجهه زیادی با دانش آموزان بیمار و مصدوم و مجروح داشته. برای همین حس و حال کودکان بیمار بیمارستان را خوب درک میکند. آموزگار توضیح میدهد: «هدفم این است که به بچه ها کمک بشود. در مدرسه خودم دانشآموزانی داشتم که مصدوم یا مجروح شدند. وقتی استراحت میکردند خودشان و خانواده نگران بودند که نکند درسشان لطمه بخورد. بعضا دیدم که بچه را به زور از مدرسه برای عمل جراحی میبرند. چون دانشآموز دوست ندارد از محیط مدرسه دور باشد. الان وظیفه خودم میدانم که به بچههای بیمار کمک کنم. یک روزی شاید سر و کار خودم هم به اینجا بیفتد.»
زهرا آموزگار از اینکه وقتش را صرف کودکان بیمار کرده راضی و خوشحال به نظر میرسد. او میگوید: این طرح برای همه بیمارستانهای مربوط به کودکان لازم و ضروری است. چون تدریس روی بهبودی بچه ها تاثیر میگذارد. آنها در زمان درس خواندن احساس می کنند که در مدرسه هستند. اینطوری دلتنگی و نگرانی که دانشآموزان دارند از بین می رود. خانوادهها هم از این که میبینند بچههایشان درس میخوانند خوشحال میشوند. ما سعی داریم حال و هوای مدرسه را در کودکان بیمار ایجاد کنیم. در کنار معلمان داوطلبانی هم هستند که به عنوان کمک مربی پیگیر تکالیف بچه ها می شوند. معلمان از طرف اداره آموزش و پرورش به بیمارستان میآیند. اما کمک مربیان جزو داوطلبانی هستند که شغل دیگری دارند و به صورت افتخاری اینجا خدمت میکنند.»
چگونه داوطلب خدمت به کودکان بیمار شویم؟
فرزانه دلاوری در دانشکده روانشناسی خبردار شده که میتواند در واحد داوطلبان بیمارستان اکبر به کودکان خدمت کند. در همایش آموزشی و آزمون این بیمارستان شرکت کرده ولی بار اول قبول نشده است. او دوباره امتحان داده و توانسته نمره قبولی را دریافت کند. هفت ماه است که به صورت داوطلبانه به بیمارستان میآید و با بچههای بیمار بازی میکند. هر هفته یک نصفه روز در بیمارستان میماند؛ اما همین زمان اندک در روحیهاش تاثیر مثبتی میگذارد. او در بازی دو سر برد شرکت کرده. هم حال خودش را خوب میکند و هم حال کودکان را. فرزانه دلاوری میگوید: «خدمت در اینجا هیچ مزایای مادی برایم ندارد و من به خاطر دل خودم میآیم. بودن در بیمارستان باعث میشود که همه چیزهای بد را فراموش کنم.»
خالهها و عموهایی که در واحد داوطلبان فعالیت دارند از رشتههای دانشگاهی مختلف هستند. آنها همگی قوانین واحد داوطلبان را پذیرفتهاند. دلاوری در این باره توضیح میدهد: «اینجا دانشجوی پزشکی و پرستاری زیاد داریم. ولی آنها حق ندارند برای بچهها چیزی تجویز کنند. مثلا ممکن است برای دل درد کودک، آب نبات تجویز کنند ولی بچه قند داشته باشد و شیرینی برایش خوب نباشد. ما هم حق نداریم تصمیمهای شخصی بگیریم.»
ارتباط با کودکان بیمار از طریق بازی
امیرحسین سحرخیز موسس واحد داوطلبان بیمارستان اکبر است و از همان زمان تاسیس یعنی مردادماه سال ۹۶ مسوولیت اداره اینجا را به عهده گرفته. قبلا همین ماموریت را در بیمارستان دکترشیخ اجرا کرده و سپس تصمیم گرفته کارش را توسعه دهد. وقتی از او میخواهم به صورت خلاصه درباره رسالت واحد داوطلبان توضیح دهد میگوید: «هدف واحد داوطلبان این است که بچه ها در دورانی که بستری می شوند از کودکی کردن عقب نیفتند و در این دوران درد کمی را تحمل کنند. یک سری افراد به صورت افتخاری برای کار در این واحد اعلام آمادگی میکنند. آنها آموزش میبینند و امتحان میدهند و وارد بخشهای مختلف درمانی می شوند. همه بخشهای بیمارستان مثل جراحی، ریه، غدد و اعصاب، عفونی و اورژانس اتاق بازی دارند. داوطلبان صبح و بعد از ظهر مشغول بازی با بچهها می شوند. چون بازی زبان بچه هاست. از طریق بازی راحت تر می شود ارتباط برقرار کرد.»
او درباره همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان با واحد داوطلبان توضیح میدهد: «کارگروه مدرسه یکی از کارگروههایی است که زیر نظر واحد داوطلبان اداره میشود. در کنارش کارگروههای بازی، عکاسی، موسیقی، نمایش و تئاتر هم فعالیت دارند. داوطلبان به عنوان کمک مربی کنار معلمها هستند. معلمها از آموزش و پرورش میآیند و با بچهها درسهایشان را کار میکنند. کمک مربیها هم در طول هفته تکالیف را پیگیری می کنند. این همکاری باعث میشود که بچه ها از درس و مدرسه عقب نیفتند. بچههایی که اینجا میآیند معمولا دغدغه درس را دارند و نگران اوضاع تحصیلیشان هستند. کودکان بیمار علاوه بر درس خواندن در کلاسهای اریگامی، نقاشی و شطرنج هم شرکت میکنند.»
راجع به بیماری کودکان چیزی نمیدانیم
در اتاق بازی بخش ریه بچهها سرگرم بازیگوشی هستند. چند خانم جوان بچهها را در این اتاق همراهی میکنند. بچهها به سبک برنامههای تلویزیونی خانمها را خاله صدا میزنند. از بین خانمها خاله فرزانه از بقیه محبوبتر است. محمدرضا وقتی پایش را داخل اتاق میگذارد یکراست میرود سراغ خاله فرزانه و میگوید: «خاله دلم براتون تنگ شده بود». خاله فرزانه محمدرضا را در آغوش میگیرد. «عزیزم! منم دلم برای شما تنگ شده بود. چرا نبودی چند هفته؟» محمدرضا جلوی دوربین عکاس روزنامه ژست میگیرد و خاله فرزانه از دیدن این صحنه دلش غنج میرود. فرزانه دلاوری دانشجوی روانشناسی است و داوطلبانه هفتهای یک بار به بیمارستان سر میزند. او درباره بیماری محمدرضا چیزی نمیداند. فقط همین را میداند که محمدرضا از مشتریان قدیمی این بیمارستان است و ماهی چند روز باید بستری بشود. میگوید: «قانون اول داوطلبان این است که نباید درباره بیماری بچهها چیزی بپرسیم. چون اگر بپرسیم بیماریشان یادآوری میشود. ما آمده ایم که دغدغههای بچهها را کمتر کنیم. حتی از مادر بچهها هم این سوال را نمیپرسیم. مادرها وقتی خودشان با هم تنها میشوند درباره بیماری بچههایشان حرف میزنند که این موضوع اتفاق خوبی نیست.» از فرزانه دلاوری میخواهم که درباره دیگر قوانین بگوید. به گفته این عضو واحد داوطلبان بیمارستان یکی از قوانین این است که آنها نباید از گوشی موبایل در حین خدمت استفاده نکنند. نه خودشان استفاده کنند و نه اجازه بدهند که بچهها سراغ موبایل بروند.
شگردهای بازی با کودکان گوشهگیر
ارتباط گرفتن با بعضی از بچهها سخت است. مخصوصا آنهایی که گوشهگیر و خجالتی هستند. فرزانه دلاوری برای یکی از کودکان شکل یک خانه را میکشد و از او میخواهد که نقاشی را کامل کند. کودک مداد رنگیها را روی زمین میاندازد و میرود. خاله فرزانه به سراغ مادر کودک میرود و از او میخواهد نقاشی بکشد. کودک برمیگردد و این بار با ذوق و شوق همبازی خاله فرزانه میشود. این اقدام یکی از شگردهای فرزانه دلاوری است که تصمیم گرفته به طور داوطلبانه به کودکان بیمارستان خدمت کند. او میگوید: «بعضی از بچهها احساس غریبگی میکنند. ما برای رفع مشکل از طریق مادر آنها وارد عمل می شویم. مثلا با مادر گل یا پوچ بازی می کنیم تا بچه هم به بازی ما اضافه شود.»
حضور تخیلی غواص و ملوان در بیمارستان
فرزانه دلاوری و دوستانش روپوش سبزرنگ بر تن کردهاند. نیم ساعت به زمان جراحی «مهناز» مانده و آنها باید در این زمان اندک این کودک ده ساله را به لحاظ روحی آماده کنند. حس ترس و ناامنی را میشود در چهره فرزانه خواند. او میداند که قرار است بیهوش شود و پزشکان بدنش را بشکافند. اما نمیداند که در زمان بیهوشی دقیقا چه اتفاقاتی میافتد. او از خاله فرزانه هم به خاطر رنگ لباسش میترسد. خالهها و عموهایی که به صورت داوطلبانه بچهها را سرگرم میکنند در حالت عادی لباس صورتی بر تن دارند. ولی در اتاق عمل روپوش همه یکرنگ میشود.
خاله فرزانه از آموزههای دانشگاهیاش در رشته روانشناسی استفاده میکند و به دخترک میگوید: «فکر کن می خوای سوار کشتی بشی. این تختی که روش خوابیدی کشتیه. این آقای دکتر هم ملوان کشتیه.»
با یک تکه کاغذ مربعی شکل قایق درست میکنند و رو به دخترک ادامه میدهد: «کشتی چند دقیقه دیگه راه میافته و میره توی دریا. خودت رو برای کشتیسواری آماده کن.»
لبخند مهمان صورت مهناز کوچولو میشود. به دکتری که به سمتش میآید اشاره میکند و میگوید: «خاله! آقای ملوان اومد».
پرستارها به صورت مهناز ماسک میزنند. فرزانه دلاوری توضیحاتش را ادامه میدهد. «مهناز جان زیر آب دریا آدم نمیتونه نفس بکشه. برای همین موقع غواصی باید ماسک اکسیژن بزنه. این ماسکی که تو زدی همین نقش رو داره.»
مهناز دیگر آن مهناز ده دقیقه قبل نیست. یخش باز شده و ترسش ریخته. از نظر روحی پذیرفته که باید زیر تیغ جراحی برود.
تکالیف واگرا برای دانش آموزان مقاطع مختلف
زهرا آموزگار، معلمی که در بیمارستان مامور به خدمت شده، دوری در بخش غدد میزند و از بچههایی که سرحال هستند میخواهد به کلاس درس بیایند. کلاس مخصوصا کودکانی است که توانایی راه رفتن و نشستن بر روی صندلی را دارند. شرکت در کلاس اجباری نیست و خاص بچههایی است که به تحصیل در دوران بیماری علاقه دارند. این مدرسه دو ماه پیش افتتاح شده است. کار خانم آموزگار که تمام میشود اتاق به اتاق در بیمارستان میچرخد و نکات مهم کتابهای درسی را با دانش آموزان بیمار مرور میکند. اکثر بچهها با خودشان دفتر و کتاب به همراه ندارند. مگر آنهایی که خیلی علاقهمند هستند و با کیف مدرسه راهی بیمارستان شدهاند. خانم آموزگار دفتر و کتاب خودش را به دست بچهها میدهد. تدریسش به دانشآموزان درازکش که تمام میشود به سمت اتاق بازی میرود تا به بچههایی که کم سن و سال هستند درس بدهد. به هر کدام برگهای میدهد و شروع به دیکته گفتن میکند. روی تخته سفید دایرهای میکشد و داخلش کلمه مدرسه را مینویسد. سپس از بچهها میخواهد کلماتی را بنویسند که حرف اولش با میم، دال، ر، سین و ه شروع میشود. میگوید اسم این آموزش دیکته خورشیدی است و برای بچههایی مناسب است که در مقاطع تحصیلی مختلف درس میخوانند مناسب است. سپس روی تخته سفید جملهای مینویسد و از آنها میخواهد که آن را کامل کنند. جمله این است: «دوست دارم وقتی از بیمارستان مرخص شدم....» دانش آموزان از آرزوهایشان مینویسند. آنها دوست دارند که زودتر به جمع خانواده و دوستان برگردند و بازی کنند. زهرا آموزگار توضیح میدهد که شیوه انشاهای جدید نسبت به قبل فرق کرده است. بچهها دیگر نیازی نیست مثل قدیم یک صفحه انشا بنویسند. بلکه باید در یک پاراگراف منظورشان را برسانند. او این سوال را «واگرا» مینامد و ادامه میدهد: «چون بچههای اتاق بازی در مقاطع مختلف درس میخوانند هر کدام با توجه به سطح دانشی که دارند به این سوال جواب میدهند.»
بازگشت به خانه با یک دنیا حال خوب
خانم معلم و خانمهای داوطلب در اتاق داوطلبان جمع میشوند. دستهایشان را با محلول ضدعفونی کننده شستشو میدهند. سپس به سراغ شستشوی اسباببازیها میروند. روی یک برگه گزارش عملکرد روزانهشان را مینویسند. اینکه به چه بخشهایی رفتهاند و با کدام بچهها چه بازیهایی را انجام دادهاند. آنها رفتارهای غیرطبیعی که از کودکان سر زده را ثبت میکند تا پزشک معالج در جریان قرار بگیرد. خانم معلم هم گزارش میدهد که چه چیزهایی را تدریس کرده است. این فرشتههای زمینی که برای بهبود حال کودکان مهمان بیمارستان شدهاند حالا خودشان هم حال بهتری دارند. در آخرین ساعات شب آنها با یک دنیا آرامش و شادی از بیمارستان بیرون میآیند و راهی خانههایشان میشوند.
ارسال دیدگاه