قصه سمانه، از زندگی در بیابان تا ربوده شدن فرزند در هزار داستان
تهران (پانا) - هفدهمین قسمت از فصل چهارم «هزار داستان» با اجرای مارال فرجاد و با عنوان عجیبترین قصه «هزار داستان»، چهارشنبه ۴ مهرماه روی آنتن شبکه نسیم رفت.
به گزارش روابط عمومی برنامه «هزار داستان»، در ابتدا مارال فرجاد که اجرای این قسمت از برنامه «هزار داستان» را بر عهده داشت پس از معرفی سمانه علیپور مهمان برنامه کمی از کودکی او که در خانوادهای نسبتا مرفه با چهار برادر بزرگ شده بود، گفت و از او دعوت کرد وارد استودیو شود.
با حضور سمانه علیپور در استودیو فرجاد از او خواست داستان زندگیاش را روایت کند.
سمانه با بیان اینکه کمی استرس دارد و برگشتن به دوران کودکیاش حال عجیبی را برایش تداعی میکند، گفت: یکی از همین شبهای سال ۱۳۶۲ زنی از درد به خودش میپیچد. همه نگرانند او را به بیمارستان میبرد و دختری به نام سمانه به دنیا میآورد. دوران کودکی بهترین سالهای زندگی سمانه بود تا ۱۳ سالگی. برادرهایم مرا در جمع خودشان راه نمیدادند و من همیشه یک گوشه تنها بودم و حسرت می خوردم که چرا من هم پسر نیستم تا در جمع آنها باشم و همین مسئله باعث شد از دختر بودن خودم بیزار باشم.
او ادامه داد: بعضی وقتها کارهای آنها را تقلید میکردم شاید مرا در جمع خودشان بپذیرند. همیشه دوست داشتم عروس بشوم و هروقت به عروسی میرفتم می خواستم ببینم چه چیزی باعث شده که لباسش پف کند. مدرسه را خیلی دوست داشتم خیلی درسخوان بودم و کمترین معدلم ۱۷ بود. شاگرد زرنگ مدرسه بودم اما خیلی هم شیطنت میکردم. رشتهام ادبیات بود و از ۱۶ سالگی شعر مینوشتم. در مسیر مدرسه خیلی شیطنت میکردم اما وقتی به خانه می رسیدم به اتاق خودم میرفتم و تنها بودم. تنها دلخوشیام این بود که پدرم که راننده کامیون بود از سفر بیاید. با مادرم نمیتوانستم ارتباط نزدیکی برقرار کنم.
سمانه افزود: ۱۳ ساله بودم که مرا مجبور کردند با پرسخالهام که ۱۵ سال از من بزرگتر بود، ازدواج کنم. در همان سن دوبار خودکشی کردم. پدرم قاچاقچی سیگار بود و تریاک میکشید. تریاک خوردم تا خودکشی کنم اما نجات پیدا کردم. یک ماه بعد از ازدواجم پدرم گفت باید طلاق بگیری. از پسرخالهام متنفر بودم. روز عقدم پسرخالهام را صدا کردم داخل اتاق و به او گفتم من تو را دوست ندارم و به اصرار پدرم دارم با تو ازدواج میکنم. او چند قطره اشک ریخت و دو تا سیلی به من زد. خیلی ترسیدم. جرات نکردم به پدرم بگویم نمیخواهم ازدواج کنم. او مرا دوست داشت و فقط به دوست داشتن خودش فکر میکرد. آنقدر به پدرم اصرار کرده بود که پدرم راضی شده بود. لباسی که همیشه آرزویش را داشتم نپوشیدم و گفتم برای کسی که دوستش ندارم لباس عروش نمیپوشم. ده سال با او زندگی کردم. از یک دنیای تنها به یک دنیای تنهاتر رفتم. نمیدانستم معنی و مفهوم ازدواج چیست. خیلی سخت است با کسی زندگی کنی که دوستش نداری. ۱۶ ساله بودم که شروع به خوردن قرصهای اعصاب کردم و به مرور قرصهایم زیاد شد و معتاد شدم. صبحها که او میرفت خوشحال بودم که تا شب نمیبینمش و غروب عزا میگرفتم که قرار است بیاید.
او اظهار کرد: از پدر و برادرهایم هیچ وقت کتک نخورده بودم ولی از آنها میترسیدم. تنها شرطم در زمان ازدواج این بود که درسم را ادامه بدهم. خانواده شوهرم پذیرفتند به شرط اینکه هزینه تحصیلم را پدرم بدهد. تا سال اول دانشگاه خواندم اما به دلیل اعتیاد نتوانستم ادامه بدهم. ۱۷ ساله بودم که باردار شدم. وقتی فاطمه به دنیا آمد دنیای من رنگ دیگری گرفت اما وقتی طلاق گرفتم به دلیل اعتیادم دخترم را از من گرفتند. برادرم مواد میفروخت و خودش هم مصرف میکرد. به من اعتماد داشت و موادش را دست من میسپرد تا برایش نگه دارم. من از بوی سیگار هم بدم میآمد اما یکی از روزها که سرم درد می کرد سراغ جنسهای برادرم رفتم و از آنجا بود که مصرف هرویین را شروع کردم. دو روز در حالت بیهوشی بودم و اینکه نمیفهمیدم شوهرم کی میآید و کی میرود آرامم میکرد. نمیدانستم با کشیدن مواد روز به روز افسردهتر میشوم. دخترم را میفرستادم پیش مادرشوهرم که طبقه بالا بود تا نبیند. لاغر و عصبی شده بودم اما کسی فکرش را هم نمیکرد که من مواد مصرف کنم. دو سال بود مواد مصرف میکردم که به برادر کوچکترم گفتم. باور نمیکرد. گفت کمرم شکست. این روزها با همه تلخیها و سختیهایش روزهای خوبم بود. بارها به روشهای مختلف ترک کردم اما دوباره شروع میکردم.
سمانه افزود: به اسم برادرشوهرم از برادرم مواد میگرفتم. یک روز در ماه رمضان بود که برادر کوچکم با برادر بزرگم درگیر شد و گفت تو مگر نمیدانی این مواد را برای خودش میگیرد و برادر بزرگم گفت میدانم. کاری بود که نباید میکرد اما حالا که گرفتار شده از خودم بگیرد بهتر است تا اینکه به سراغ غریبهها برود. وقتی مواد به دستم نمیرسید عصبی و پرخاشگر میشدم. فاطمه را از خودم دور میکردم که اتفاقی برایش نیفتد اما با شوهرم درگیر میشدم. شوهرم فقط یه بار مرا کتک زد اما برادرشوهرهایم همیشه مرا میزدند و همین مسئله هم باعث شد بتوانم خانوادهام را راضی کنم که طلاق بگیرم.
او ادامه داد: شوهرم نمیخواست مرا طلاق دهد اما خانوادهاش او را تحت فشار گذاشتند که راضی شود. روزی که طلاق گرفتم و فکر میکردم به آرزویم رسیدهام اما شروع بدبختیهایم بود. به خانه پدرم رفتم و بعد از مدتی شروع کردم به مصرف شیشه. دوری فاطمه مرا دیوانه کرده بود. نمیگذاشتند او را ببینم و با او حرف بزنم. جلوی در مدرسه میرفتم تا فاطمه را ببینم اما خانواده شوهرم وقتی میفهمیدند من میخواهم بروم فاطمه را ببینم او را از مدرسه رفتن منع میکردند. حتی نمیگذاشتند صورت فاطمه را ببینم. تا جایی که توان داشتم نگذاشته بودم فاطمه بفهمد اما بعد از طلاق مادرشوهر و برادرشوهرهایم انقدر از من بد گفته بودند که وقتی تلفن میزدم فاطمه میگفت تو مامان من نیستی و نمیخواست با من حرف بزند در حالی که قبل از آن هر کس کوچکترین حرفی به من میزد فاطمه قیامت به پا میکرد.
سمانه در ادامه توضیح داد: وقتی طلاق گرفتم تا یک ماه پاک بودم اما دوری فاطمه باعث شد دوباره مصرف را شروع کنم. یواشکی هرویین میکشیدم بعد از مدتی از اخلاق و رفتارم فهمیدندو در همان زمان با شیشه آشنا شدم. برادر بزرگم شیشه میکشید شنیده بودم که شیشه اعتیاد ندارد و انرژی را زیاد می کند و یک بار وقتی برادرم در خانه نبود سراغ زرورقی که با آن شیشه میکشید رفتم و فکر کردم چیزی که دنبالش میگشتم همین است. هر از گاهی شیشه میکشیدم. بعضی وقتها حالم خوب بود ولی بعضی وقتها هم حالم بد بود در حدی که شیشههای خانه را میشکستم. دوباره مرا به کمپ اجباری بردند بعد از یک ماه برگشتم و به محض برگشتن دوباره شروع به کشیدن شیشه کردم.
او افزود: از برادر بزرگم خیلی حساب میبردم وقتی برادرم به زندان افتاد بدبختی من بیشتر شد چون دیگر هیچ چیزی برای ترس نداشتم. غروب که میشد صدای فاطمه را در گوشم میشنیدم که ناله میکرد و مرا صدا میزد. به دنبال صدا تا قبرستان نزدیک محله خودمان میرفتم. وقتی به قبرستان میرسیدم میدیدم که دارم با دستهای خودم بچهام را زیر خاک میکنم و تمام خانواده و فامیلم دورم هستند و با من عزاداری میکنند. اینها را میدیدم اما نمیدانستم توهم است. تا ۶ روز همین وضع را داشتم و خانوادهام تا صبح دنبال من میگشتند. روز ششم مرا در قبرستان پیدا کردند و به خانه برگرداندند. مادرم که از توهمات من خسته شده بود با منزل شوهرم تماس گرفت و من صدای فاطمه را شنیدم که گفت الو مامان. نتوانستم حرف بزنم. شوکه شدم و تا ۱۸ روز نتوانستم حرف بزنم و غذا بخورم فقط به یک جا خیره شده بودم و حرفها و درد دلهایم را مینوشتم.
مهمان این برنامه «هزار داستان» در ادامه گفت: یک بار دیگر به دنبال صدای فاطمه از کرج راه افتادم و رفتم همدان. سه روز در همدان سرگردان بودم. وقتی خانواده ام به موبایلم زنگ میزدند حرفهای نامفهوم و بی سر و ته میزدم که خودم یادم نیست چه میگفتم. اصلا به خاطر ندارم که در آن سه روز چه اتفاقی برایم افتاد. روز سوم وقتی به خودم آمدم توانستم با مادرم حرف بزنم. مادرم گفت از اولین کسی که دیدی بپرس کجا هستی. اولین کسی که دیدم پسر جوانی بود که وقتی از او پرسیدم کجا هستم با تمسخر به من نگاه میکرد. مادرم گفت برو ترمینال سوار اتوبوس شو بیا تهران. ما منتظرتیم. وقتی به ترمینال رسیدم گوشی را به راننده دادم و مادرم به او گفت هزینه سفرش را من میدهم فقط او را بیاورید تهران و به خودم تحویل دهید. وقتی به خانه برگشتم و فهمیدم دوباره مرا میخواهند در بیمارستان بستری کنند، از خانه فرار کردم و تا ۹ سال برنگشتم.
او ادامه داد: ۹ سال کارتنخوابی کردم، درد کشیدم، در خیابانها کتک خوردم. خیلی چیزها را نمیتوان گفت، برای یک زن خیلی سخت است. الان دیگر از قضاوت نمیترسم ولی از برادر بزرگم عذرخواهی میکنم و میگویم دست خودم نبود. آن کسی که این مصیبتها را تحمل میکرد و سکوت میکرد من نبودم. هیچوقت عشق را تجربه نکرده بودم ولی بعد از فرار از خانه با پسری آشنا شدم که او هم شیشه مصرف میکرد و من عاشقش شدم. او شاگرد یک مغازه بود و شبها هم همانجا میخوابید. پس از آشنایی با او معنای عشق و دوست داشتن را فهمیدم. فهمیدم که یک زن میتواند مردی را دوست داشته باشد. فهمیدم زن هم احساسات دارد. با پدر و مادرم تماس گرفتم و گفتم با کسی آشنا شدهام که میخواهم با او ازدواج کنم. پدرم به شدت مخالفت کرد. با او ازدواج کردم، باردار شدم و ۲۸ روز مانده به تولد فرزندم جلوی چشمم با موتور تصادف کرد و از دنیا رفت و من از ترس اینکه تنها یادگارش را از من بگیرند رفتم در دورترین نقطه یک بیایان با بلوکهای سیمان یک آلونک درست کردم، بچهام را همانجا به دنیا آوردم، نافش را خودم بریدم و اسمش را گذاشتم تمنا.
سمانه بیان کرد: تمنای من همه نفسم بود. تا یک سال و نیم در همان بیابان در آغوش خودم بزرگ شد. راه مواد فروشی را از برادرم یاد گرفته بودم و کاسبی می کردم و خرج خودم و تمنا را در میآوردم. اولین چیزی که میخریدم پوشک و شیرخشک بود. لباس پسرانه میپوشیدم و همه فکر می کردند من پسر هستم. به جز چند دوستی که داشتم هیچ کس نمیدانست که من دخترم. بعد از یک سال و نیم یک چیزی به خورد من دادند که به حال خودم نبودم و تمنا را از من دزدیدند و بردند. اصلا به یاد ندارم که آن شب چه اتفاقی افتاد. دیده بودم که بچهها را میدزدند و به همین دلیل در دورترین نقطه بیابان زندگی میکردم. به هر کسی اعتماد نمیکردم. تنها چیزی که به صورت گنگ به یاد دارم این بود که یک آبمیوه از دست کسی گرفتم و خوردم.
او اظهار کرد: ۲ سال از آن زمان گذشته و من تا یک سال همه جا به جز کلانتری به دنبال تمنا گشتم ولی او را پیدا نکردم. فقط به عشق او و به خاطر پیدا کردنش ترک کردم تا حرفم برش داشته باشد و بتوانم دخترم را پیدا کنم. هیچ کجای دنیا به من جواب نداد برای ترک کردن ولی بردن تمنا جواب داد. وقتی تمنا را بردند من به خودم آمدم. شب و روز توی بیایانها صدای تمنا را میشنیدم. خاطرات فاطمه به یک شکل دیگر تکرار شده بود. حداقل میدانستم جای فاطمه امن است. تمنا را با بدبختی بزرگ کرده بودم و تازه چهاردست و پا راه میرفت و مرا صدا میزد. هر جا رفتم دیدم حرفم اثر ندارد. یک معتاد در زمان خماری خیلی درد دارد، بند بند وجودش از هم میپاشد و ترس از درد است که برای ترک کردن اقدام نمیکند. با یک موسسهای که سهشنبه شبها میآمدند و به کارتنخوابها غذا میدادند آشنا شدم. اعتمادم به آنها جلب شد، باورشان کردم. همین که نمیگفتند بیا بریم ترک کن حس کردم با بقیه فرق دارند.
مارال فرجاد با اشاره به اینکه نصف اعتیادها به خاطر عشقی است که آدمها باید از اطرافیانشان بگیرند اما نمیگیرند، از سمانه پرسید چند سال لباس مردانه میپوشیدی؟ و سمانه گفت: ۹ سال. از دختر بودنم بیزار شده بودم. حس میکردم گناهم دختر بودنم بوده است. در بیابانها خیلی کتک خوردم فقط به خاطر اینکه دختر بودم. هنوز هم وقتی میخواهم غذا بخورم در گلویم گیر میکند و به این فکر میکنم که تمنا گشنه نباشد. درد تمنا انقدر زیاد است که دیگر فاطمه را فراموش کردهام. هوا که سرد میشود به این فکر میکنم که تمنا سردش نباشد. تمنا بچه مردی بود که اولین بار عشق را با او تجربه کردم. الان آرزوی یک بار دیدن فاطمه را دارم. نمیدانم چه شکلی شده است. میتوانم قانونی برای دیدن فاطمه اقدام کنم اما میترسم او مرا نپذیرد.
سمانه ادامه داد: نمیدانم فاطمه این برنامه را میبیند یا نه. از طرفی دلم می خواهد این برنامه را نبیند و از سرنوشت تلخ من خبر نداشته باشد از طرفی دلم میخواهد ببیند تا بداند اگر کوتاهی کردم دست خودم نبوده ولی میخوام مرا ببخشد و در ادامه این راه به من کمک کند. آرزویم این است که تمنا را پیدا کنم و به عشق تمنا اعتیادم را ترک کردم. سال گذشته این موقع در بیابان و در دنیای سیاه خودم غرق بودم. همین روزها بود که از خدا خدا گفتنهای خودم خسته شده بودم و میگفتم خدایا کجایی چرا صدای مرا نمیشنوی؟ میگفتم دل رفتن دارم اما پای رفتن ندارم. میدانستم سهشنبه شبها از موسسه میآیند، غذا میآورند و هر کس که تمابل دارد برای ترک کردن با خودشان میبرند. از ظهر با اینکه در جیبم پر از مواد بود، نکشیدم. وقتی شب رفتم به جایی که میدانستم آنها میآیند، پشت دیوار پنهان شدم، دو دل بودم. دوستم گفت سمانه چرا قایم شدی برو غذاتو بگیر. از او خواستم ساکت باشد که یکی از افراد موسسه که مرا میشناخت و بارها به او گفته بودم که میآیم ترک میکنم ولی نرفته بودم، مرا نبیند. جلو رفتم. یکی از همان بچههای موسسه وقتی مرا دید گفت اصلا معلوم است تو کجایی؟ ما ۶ ماه است دنبالت میگردیم. به او گفتم الان وقتش رسیده است. دستهایم از شدت خماری میلرزید. وقتی داشتم میرفتم جنسهایی که در جیبم بود بین بقیه پخش کردم. آن کسی که داشت مرا همراهی میکرد گفت مطمئنی؟ وسط راه پشیمان نشوی من نمیتوانم برم برایت جنس بگیرم. گفتم من مطمئنم و با او رفتم و حتی سیگارم را هم ترک کردم. شبی که رفتم باورم نمیشد که بتوانم ترک کنم ولی الان یک سال است که پاک هستم. در موسسه خیلی روی من کار کردند، زیرا رفتارهایم، لحن صحبت کردنم، لباس پوشیدنم و همه کارهایم حتی احساسم مردانه بود. الان یک سال است که پاک هستم و تغییرات زیادی داشتهام.
در ادامه فرجاد در حالی که گریه مجلش نمیداد به سمانه گفت: تو الان یک دوربین در اختیار داری. فکر کن فاطمه مقابل تلویزیون نشسته و این برنامه را میبیند و تو به عنوان یک مادر میتوانی حست را بگویی. او الان این حرفها و اتفاقاتی که برایت افتاده را شنیده و تو الان میتوانی حرفهایت را به او بگویی.
سمانه گفت: نمیدانم چه بگویم. فقط میخواهم بگویم فاطمه نمیدانم چه شکلی شدی، ولی هر شب در خواب بچگیات را میبینم. شبی نیست که من به یاد تو و به عشق تو نخوابم. همیشه میترسم اگر روزی قسمت شد ببینمت با من چکار میکنی. میدانم سخت است ولی دوست دارم درکم کنی. همیشه مادرها باید فرزندانشان را درک کنند ولی این بار من از تو میخواهم که درکم کنی و ببخشی. نمیدانم با چه واژهای حس درونم را بیان کنم. فقط این را میگویم که من از یک دنیای مرده برگشتم. من مرده بودم و در دنیای مردهها دست و پا میزدم. کسی مرا نمیدید. آن زمان که باید مرا میدیدند، ندیدند، آن زمان که باید صدایم را میشنیدند، نشنیدند و خواسته یا ناخواسته در راهی افتاده بودم که همه چیزم را از دست دادم. همه چیز من تو بودی. نمیدانم درباره من به تو چه کفتهاند فقط میخواهم مرا ببخشی و با عشقت مرا در این راه سخت همراهی کنی.
فرجاد از سمانه پرسید دلیل اینکه قبول کردی به این برنامه بیایی و جلوی چشم مردم داستانت را با شجاعت بیان کنی، چه بود و سمانه پاسخ داد: خیی سخت است که چنین داستانهایی در زندگیات داشته باشی و بیایی بیان کنی. من از برادرم ترس داشتم که با دیدن این برنامه چه میکند ولی دل به دریا زدم و گفتم مهم الان است. من فقط به این نیت آمدم که یک نفر مثل خودم این برنامه را ببیند و بداند که سمانهای که نمیتوانست یک ساعت بدون سیگار، یک ساعت بدون مواد طاقت بیاورد، الان توانسته این کار را انجام دهد.
سمانه افزود: همیشه برایم سوال بود که زنان موفق چگونه افرادی هستند اما الان خودم دارم این حس را تجربه میکنم که خواستن توانستن است. نیت دیگری که داشتم این بود که به کسانی که به زنان معتاد و کارتنخواب به یک چشم بد نگاه میکنند بگویم آنها هم آدم هستند، مادر هستند، احساس دارند، خواسته یا ناخواسته به یک راهی افتادهاند که از همه جا طرد شدهاند. اگر آدمها یک طور دیگر به اعتیاد و کارتنخوابها نگاه کنند، آن شخص کارتنخواب نمیشود. به این نیت آمدم که بگویم من همان کارتنخواب دیروزم که خیلی از کنارم رد نمیشدند و از من میترسیدند. میتوان با رفتن دست این آدم ها آنها را به آدم های موفقی تبدیل کرد.
او درباره این روزهایش گفت: در حال حاضر در حسابداری همان موسسهای که هستم کار میکنم و خیلی خوشحالم. به من قول دادهاند که بعد از یک سالگیام بتوانم به دانشگاه بروم و درسم را ادامه بدهم. یک خبر خوب دیگر هم این است که کتابم در حال چاپ است. شعرهایم را جمعآوری کردهام و قرار است آن هم بعد از یک سالگی چاپ شود.
سمانه در ادامه وقتی مارال فرجاد از او خواست یکی از شعرهایش را بخواند گفت: این شعری که میخوانم با عنوان «انکار» مربوط به زمانی است که در عذاب بودم و به واسطه مصرف مواد وجود خودم را انکار میکردم.
او شعرش را اینگونه خواند: شخصی چند شبیاست آفت جانم شده است؛ در من انگار کسی در پی انکار من است؛ من هستم و این نیست چرا هر دم در پی کشتار من است؛ یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است؛ یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگیاش میشود یک شبه پی برد به دلدادگیاش؛ این ساده دلداده به گمانم از جنس من است؛ یا که نه، نه، این خود من در خود من در پی انکار من است.
فرجاد ضمن تحسین سمانه به خاطر شعرش با اشاره به اینکه قبل از برنامه متوجه نشده که او همان زن معتاد کارتنخوابی است که قرار است قصهاش روایت شود، از او درباره تاثیر اعتیاد بر چهرهاش پرسئد و سمانه گفت: صورتم نابود شده بود. شبی که برای پذیرش در موسسه رفتم به نیت مردن رفتم. میکفتم اگر قرار است بمیرم بگذار زیر یک سقف بمیرم یا اگر قرار است زنده بمانم یک یاعلی بگویم و تمنا را پیدا کنم. تا ۶ روز توان حرکت نداشتم و لب به غذا نزدم. در همان حال با دستهای لرزان چیزهایی نوشتم و به کسی که از من مراقبت میکرد گفتم اگر زنده ماندم که هیچ اما اگر مردم این دفترچه را به دست مادرم برسانید. در آن چند روز همه افراد موسسه نگران من بودند. بعد از ۳ ماه با مددکارمان مشورت کردم و گفتم که ۹ سال است خانوادهام از من خبر ندارندو دوست دارم با آنها تماس بگیرم و به مادرم خبر بدهم که پاک هستم و اینجا هستم. احساسات و عواطفم برگشته بود. وقتی دلم برای مادرم تنگ میشد زنگ میزدم ولی حرف نمیزدم. مادرم مرا از نفسهایم میشناخت و میگفت سمانه فقط یک الو بگو بدانم زنده هستی ولی من هیچ حرفی نمیزدم. میدانستم مادرم به برادرهایم چیزی درباره من نمیگوید ولی با این حال نمیتوانستم حرفی بزنم.
فرجاد با اشاره به اینکه سمانه اگر در خانوادهای بزرگ میشد که مواد مخدر در دسترسش نبود امکان معتاد شدندش خیلی کمتر بود از او پرسید که آیا خانوادهاش را بخشیده است و سمانه گفت: الان آنها را بخشیدهام. نه تنها آنها بلکه تمام کسانی که در بیابانها کتکم زدند را با تمام وجودم بخشیدهام. من ۹ سال مادرم را از دیدن خودم محروم کردم، این عذاب بزرگی است، او را بخشیدم تا او هم یک جایی مرا ببخشد. من در زمان فوت پدرم نبودم و بعد از پاکی سر خاک پدرم رفتم. همیشه این مسئله مرا عذاب میدهد که برادرهایم میگویند بابا از دوری تو دق کرد. وقتی بعد از ۹ سال با خانوادهام روبهرو شدم مادرم گفت که پدرم در زمان فوتش میگفته بروید سمانه را پیدا کنید من لااقل یک بار او را ببینم، به او بگویید همان طور که هست قبولش دارم، به خانه برگردد. من باید برادرم را ببخشم تا پدرم مرا ببخشد. من باید کسی را که در بیابان زنی مثل مرا تنها گیر میاورد و کتک میزند ببخشم که پدرم مرا ببخشد.
او درباره انتخاب حجابش گفت: چادر را دوست دارم. حس میکنم متانت خاصی دارد و فکر میکنم وقتی چادر میپوشم وظیفه دارم یک اصولی را رعایت کنم، خیلی جاها نروم، خیلی حرفها را نزنم و به خاطر حرمت این چادر هم که شده متانت خودم را حفظ کنم.
سمانه در ادامه از راهاندازی سرای امید برای زنان و دختران کارتنخواب، سرای مهر برای مردان کارتنخواب و سرای نور برای پسربچههای زیر ۱۸ سال توسط موسسه طلوع بینشانها خبر داد که صرفا با حمایتهای مردمی اداره میشود.
او در پایان گفت: میگویند دردکشیده میداند درد چیست من فقط یک چیز از مردم میخواهم که بایستند پای کسانی مثل من. درد ما درمان دارد، درمان درد ما فقط توجه و عشق و باور است. یک معتاد را باور کنید، باور را به او برگردانید، بدون هیچ غرضی دستش را بگیرید، ما از ترحم بیزاریم، تشنه محبت و عشق و باوریم. همانطور که پای من و امسال من ایستادند و ما الان اینجا هستیم، من هم پای آنهایی که هنوز در درد اعتیاد غوطهور هستند و دست و پا میزنند میایستم و میگویم هستم.
مهمان عجیب برنامه «هزار داستان» در خاتمه چند بیت شعر که برای موسسه طلوع بینشانها سروده بود، خواند.
ارسال دیدگاه