ساعتی با پسران «سرای نور» : با سیگار شروع کردم، به توهم شیشه رسیدم
تهران (پانا) - امیرعلی و محمدمهدی در حال شعر خواندن هستند که وارد میشویم. به نوبت آواز میخوانند؛ یکیشان حمید هیراد میخواند و آن یکی بهنام بانی. اینجا «سرای نور» است.
در یکی از خیابانهای فرعی یافتآباد، خانهای هست که از یک سال پیش «سرای نور» نامگذاری شده است؛ خانهای برای نوجوانان بهبودیافته از اعتیاد. این خانه جایی است که «جمعیت طلوع بینشانها» برای پسربچههای بهبودیافته از کارتنخوابی و اعتیاد ایجاد کرد و یکی یکی پسربچهها آمدند تا شدند ساکنان «سرای نور». درهایش برای آمدن و رفتن بچهها باز است اما احسان و محمد و صلاح و دیگر بچههایی که حالا از روزهای خماری فاصله گرفتهاند، دلشان نمیخواهد از اینجا بروند. خودشان را عضو خانواده هفده، هجده نفرهشان میدانند و همدیگر را «داداش» خطاب میکنند. خانواده هجده نفرهای که حالا همهشان بهبودیافته اعتیاد هستند، غیر از کوچکترها، امیرعلی و محمدمهدی، که خود اعتیاد ندارند اما پدر و مادرشان به جرم اعتیاد و فروش مواد مخدر زندانیاند.
علیرضا هستم، یک مسافر
علیرضا ۱۶ سال دارد. ۹ ماه و ۲۸ روز است که در «سرای نور» ساکن است. عدد دقیق روزها را خوب یادش است و در جواب تعجبم میگوید: «معلومه که یادمه، تعداد روزای پاکیمه. هر روزش رو یادمه چون باید بدونیم که چقدر از پاکیمون میگذره.» به چهره و اندام نحیفش نگاه میکنم و باورش برایم سخت است که این پسربچهای که روبهرویم نشسته، روزی، روزگاری، مصرفکننده مواد مخدر بوده و با کلمههایی مثل خماری و نشئگی و هرویین و حشیش آشناست: «بعضی از بچههای اینجا رو خانوادههاشون معتاد کردن. اما من نه. سیزده سالم بود که با چهار تا از دوستام رفتیم بیرون. گفتن بیا مواد بکشیم. قبلش سیگار میکشیدیم اما مواد نه. وسوسه شدم و خواستم امتحان کنم. با حشیش شروع کردیم. بعدش شد گل و بعد شیشه.»
علیرضا با همین سن کمی که دارد، خیلی چیزها را تجربه کرده است و حالا میگوید دیگر نمیخواهد به آن روزها برگردد: «اولین بار لذت داشت. یه حالی که نمیتونم بهتون بگم چطوری بود. ولی بعد دیگه حال نداد. دیگه هیچی حال نداد. هر چی مواد رو عوض کردم فایده نداشت. خیلیا میگن گل اعتیاد نداره ولی اونم داره. همهچی داره. شیشه که از همه بدتر. فکر میکردم یکی داره از کانال کولر منو میبینه. فکر نمیکردما. میدیدم، واقعا یه نفرو میدیدم. الان خیلی خوشحالم که دیگه تموم شده. البته سیگار میکشم.»
میگوید به خاطر دوستانش و به خاطر مواد مخدر، از خانواده و مدرسه طرد شده: «دو سال بعد از این که مواد مخدر مصرف میکردم خانوادهم فهمیدن. اوایل تو خونه نمیکشیدم. بعدش کمکم مصرفم بیشتر شد. میرفتم طبقه بالا و مواد میزدم. توی خونه میدیدن مدام چرت میزنم. ازم آزمایش گرفتن و فهمیدن . سر این موضوع مدام دعوا داشتیم. از مدرسه هم اخراج شدم چون فهمیدن مواد مخدر مصرف میکنم. بعد دیگه رفتم توی خیابونا. دزدی میکردم و پول مواد درمیاوردم. یه شب که توی پارک بودم، بچههای طلوع اومدن بهمون غذا دادن و گفتن اگه میخواین ترک کنین بیایین اینجا. میشناختمشون. هر سهشنبه میومدن. قابل اعتماد بودن. یه روز تصمیم گرفتم بیام. اومدم و دیگه اینجا موندگار شدم.»
مسیر من دیگه اونطرفی نیست
تا میخواهم سوال بپرسم، میداند قرار است چه بگویم: «میدونم که میخواین بگین خب حالا چرا نمیرم پیش خونوادهم. خب چون اینجا بهتره. اینجا بهمون احترام میذارن. بهمون امکانات میدن. توی خونه با چهار تا خواهر و برادرم همیشه دعوا داشتیم. خانواده هم پول نداشتن که برامون کاری کنن. اینجا حداقل کتک نمیخوریم، سرمون داد نمیزنن. گاهی میرم بهشون سر میزنم ولی زود برمیگردم. میتونیم دو روز بیرون باشیم ولی من یکی دو ساعته میام. میترسم دوباره وسوسه شم و همه این روزای پاکی از بین بره. این همه تلاش کردم. نمیخوام دوباره بلغزم.»
هرقدر هم که تلاش میکند نشان ندهد چقدر ترس از دوستان سابق و محله پرآسیبش در او ریشه دوانده، باز هم ناموفق است: « از دوستام دیگه خبر ندارم. نمیخوام هم داشته باشم. اصلا نمیخوام تو اون محله زندگی کنم. هر جا بری مواد هست. البته یاد گرفتم چی بگم. میگم نمیخوام. به هر کی سر راهم سبز شه و بخواد مواد تعارف کنه میگم مسیر من اینوره، مسیر شما اونور.»
علیرضا با همان دندانهای نصفه و نیمهاش، با ریشهای تازهدرآمدهاش و با پوست تیره و موهای کوتاه، آرزوهای بزرگی در سرش دارد: «عمو خیاط میاد اینجا بهمون درس میده. دارم تلاش میکنم درسامو خوب بخونم که موفق باشم. البته بگما، میخوام بازیگر شم. فیلم هم بازی کردهام. اسم فیلم هم اینه: بچهخور. ولی میخوام بیشتر فیلم بازی کنم. میخوام سوپراستار باشم. همه منو بشناسن و پولدار شم.»
روح بزرگ بچههای کوچک
امیرعلی و محمدمهدی حالا مشغول بازی رایانهای هستند. در اتاقهایشان که درست مثل اتاق پسربچهها در یک خانواده معمولی است با این تفاوت که آنها خانواده پرجمعیتتری هستند.
در اتاق دیگری عیسی مشغول استراحت است. در اتاقهای دیگری که میز پینگپونگ و بیلیارد هست، پسرهای بزرگتر مشغول رقابتند. عده دیگری هم درباره بازی فوتبال شب کلکل میکنند. قرار است شب جشنی داشته باشند و بازی فوتبال را در آمفیتئاتر ساختمانشان ببینند. تخمه بشکنند و برای فوتبال هورا بکشند. درست مثل یک خانواده. خانوادهای که شاید معمولی نباشد اما بیشتر از خیلی خانوادهها گرم است. علیرضا هست، احسان هست، صلاح هست، عیسی هست و پسران دیگری که هر کدام آرزوهای بزرگی در سرشان دارند؛ آرزوی ادامه پاکی، آرزوی باسواد شدن، آرزوی پذیرفته شدن در جامعه و این که نگاهها به جای خالکوبی و خراش روی دست و صورتشان، به تواناییهایشان و روح زجرکشیده اما بزرگشان دوخته شود.
ارسال دیدگاه