داستان هفته؛
با رویابافی به خودم خیانت کرده ام
بغضم می ترکد و تمام حرفهایی که این چند ماه روی دلم سنگینی کرده برایش می گویم.
با شیما قرار گذاشتیم چهارشنبه شب دو روزی بریم شمال و خستگی در کنیم. گوشی رو قطع کردم و به سعید زنگ زدم. استقبال کرد. مخصوصا که می خواستیم با شیما و شوهرش افشین بریم. آدمای خوش مشربی هستن. همین ها را وقتی میان ماشین افشین نشسته بودیم بلند بلند گفتم:
- بچه ها یعنی تا به سعید گفتم چهارشنبه با شیما و افشین بریم شمال، از خوشحالی بال دراورد. منم این دو روز فقط داشتم براتون شیرینی های جدیدي که یاد گرفتمو می پختم.
"یادم میاد هنوز حرفم تموم نشده بود که سر پیچ، یه کامیون چنان به سمت مون پیچید که افشین نتونست هیچ کاری بکنه. درست چهارماه از آن روز میگذره. من اول جوونی شدم یه زن تنهای سیاه بخت و شیما با کما دست و پنجه نرم می کنه. اوایل افشین رو مقصر مرگ سعید و راهی شدن شیمای بیچاره به بیمارستان می دونستم. ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم همه تقصیرها به گردن منه! اگه اون روز نمی گفتم بریم شمال..."
دستمال را از کیفم درمی آورم و اشکهایم را پاک می کنم. روانشانس ساکت و آرام به حرفهایم گوش می کند و یادداشت برمی دارد. از مطب که بیرون می آیم راضی شده ام به بیمارستان بروم. این چندماه برای اینکه مبادا افشين را ببينم به دیدن شیما نرفته ام. یک ساعت زودتر مرخصی میگیرم و به بیمارستان می روم. همین که می خواهم ماشین را پارک کنم کمی آنطرف تر افشین را می بینم. می خواهم برگردم ولی به دکترم قول داده ام اینکار را انجام دهم. به طرف ماشین می آید و ناخودآگاه بعضش می ترکد. دلم برایش میسوزد. از ماشین پیاده می شوم و بدون هیچ حرفی به طرف بیمارستان می روم. او هم در حالی که هق هق می کند پشت سرم آرام می آید. با دیدن شیما در آن وضعيت، با آنهمه لوله و دستگاه همه سالهای دوستی ام یادم می آید. دبیرستان، دانشگاه و شیطنت های سر کلاس. جشن عروسی اش. بغضم می ترکد و تمام حرفهایی که این چند ماه روی دلم سنگینی کرده برایش می گویم. از آنروز کارم می شود هر روز سر زدن به شیما و دیدن افشین. با هم برایش کتاب می خوانیم. فیلمی را که دیده ایم تعریف می کنیم و گلدانهای کوچکی که دور از تختش گذاشته ایم آب می دهیم. این روزها هر روز صبح ترافیک مسیر اداره را با افشین حرف می زنم. به اداره که می رسم دلم نمی خواهد گوشی را قطع کنم. اما هر وقت به شیما فکر می کنم از خودم بدم می آید. چطور می توانم فکرهای شومی که تازگی به مغزم هجوم می آورند را از سرم دور کنم؟ مگر می شود آدم باشی و مرگ دوستت را بخواهی؟ مرگ عزیزی که بهترین سالهای جوانی ات را با او سپری کرده ای؟ افشین هم این روزها حال و هوایش جور دیگری شده و گویی از شیما قطع امید کرده است. دیروز وقتی کنار تخت شیما نشسته بودیم و داستان فیلم را برایش تعریف می کردیم، فقط مرا نگاه می کرد و چشمهایش برق می زد. به نظرم خوشحال تر از قبل بود. مثل اینکه فقط من بودم و افشین و هیچ شیمایی از اول وجود نداشت. همین که از بیمارستان بیرون آمدیم برای امشب شام دعوتم کرد. اولین بار است که می خواهیم با هم شام بخوریم.
از صبح دلشوره دارم. ساعت دو بعد از ظهر زودتر به خانه می روم تا برای شام امشب آماده شوم. میان آسانسور گوشی ام زنگ می زند. افشین است. صدایش قطع و وصل می شود. می گویم:
- توی آسانسورم. الان پیاده میشم بهت زنگ می زنم
- الو الو. آرزو صدات نمیاد. شیما...
تلفن قطع می شود. آسانسور که می ایستد سریع شماره اش را می گیرم. دلم هزار راه می رود. شیما چی شده؟ خدایا یعنی اتفاقی افتاده؟ گوشی را برمی دارد.
" آرزو باورت نمیشه شیما امروز صبح به هوش اومده".
صدایش هیجان زده است. پاهایم بی حس می شود. اشک میان چشمهایم می نشیند. لحظه ای خوشحال می شوم و لحظه ای دیگر یادم می آید این منم که باز تنها می شوم. همانجا کنار پله ها می نشینم و اشک می ریزم. نمی دانم برای خودم گریه می کنم یا برای شیما یا حتی برای افشین...
دلم نمی خواهد وارد خانه شوم. از دیروز با آنهمه رویابافی به سعید خیانت کرده ام. به شیما خیانت کرده ام. به خودم خیانت کرده ام که ندانسته و از روی تنهایی به شوهر دوستم دلبسته شده ام.
نمی دانم چقدر گذشته و روی پله ها نشسته ام. صدای افشین را می شنوم و سرم را بلند می کنم
- آروز چی شده؟ نگرانت شدم. تلفنت قطع شد و هر چی زنگ زدم دیگه جواب ندادی. چرا اینجا نشستی؟ چرا اینقدر گریه کردی دختر؟
دلم می خواهد خفه اش کنم. یعنی نمی داند چرا اینهمه گریه کرده ام؟ یعنی نمی داند بعد از چهار ماه گریه و زاری برای سعید، شش ماه است تلاش می کنم او را مقصر ندانم. یعنی نمی داند شام امشب برایم چه معنیی داشت؟
بلند می شوم. کلید را از کیفم درمی آورم و وارد خانه می شوم. می خواهد بیاید داخل. میان در می ایستم و نگاهش می کنم. خودش را عقب می کشد. مثل اینکه تازه می فهمد چه به سر من آمده است. سرش را پایین می اندازد و من من کنان می گوید:
- آرزو امشب قراره شام با هم بریم بیرون یا نه؟
فقط نگاهش می کنم. نمی توانم هیچ حرفی بزنم. در را می بندم و دو روز از خانه بیرون نمی آیم. ولی مجبورم سر کار بروم. به اداره که می رسم ماشین افشین را می بینم. دور میزنم و خودم را یک هفته ای گم و گور می کنم.
بارها آخرین پیام افشین را خوانده ام: "شیما مرخص شده و اومده خونه. همش سراغ تورو میگیره. نمیدونم چی باید بهش بگم. لطفا خودت جوابش رو بده"
من چه جوابی می توانم به دوست چندین و چند ساله ام بدهم. بارها به گوشی ام زنگ زده و تلفن را رویش قطع کرده ام. نمی توانم حتی صدایش را بشنوم. تصمیمم را گرفته ام. می روم دنبال کارهای انتقالی ام و از این شهر می روم. می روم تا میان تنهایی خودم با خودم، بختم و حماقتهای بسوزم و بسازم...
لیلی خوش گفتار
ارسال دیدگاه