آوا صبوری*
ولایت مداری ویژگی مهم نسل ظهور است
آباده ( پانا ) - تلویزیون را روشن کردم تا گزارشهای خبرنگارهای صدا و سیما را ببینم تا بتوانم تجربه کسب کنم یک روز اخبار صحبتهای مقام معظم رهبری را پخش میکرد، دروغ چرا تا آن زمان پای صحبت های ایشان ننشسته بودم و فکر میکردم رهبر همیشه برای بزرگ ترها صحبت میکنند اما اشتباه فکر میکردم.
درهمان لحظه شیفته صحبت کردن ایشان شدم و با خود گفتم ای کاش میتوانستم برای یکبار هم که شده ایشان را ببینم و با رهبر جهان مسلمانان مصاحبه کنم.
کار غیر ممکنی به نظر میرسید، اما من باید یا علی میگفتم و تمام تلاشم را انجام میدادم.
اولین کاری که کردم در روز خبرنگار دلنوشتهای نوشتم که آرزویم دیدار رهبری است بعد از آن در جلسهای مدیر کل آموزش و پرورش را دیدم و خواستهام را برای وی مطرح کردم او اول به خاطر آرزوی قشنگم تبریک گفت و بعد انگشترشان را نشانم داد و گفت که از مقام معظم رهبری هدیه گرفته است.
راستش خیلی دلم آب شد و حتی حسودی کردم و گفتم خوش به سعادتتان، اما لطفا به من هم کمک کنید تا این توفیق و سعادت نصیبم بشود و این سروده را تقدیمشان کردم:جناب عسکری ای مرد دانا
منم آوا صبوری عضو پانا
از آن قولی که بر من دادی استاد
همیشه میکنم با خویش نجوا
شما گفتید که در دیدار رهبر
تو را هم میبرم از سوی پانا
دو چشمانم به در ماند و دلم تنگ
کجا آوا ؟ کجا دیدار آقا ؟
بعد از آن به رؤسای آموزش و پرورش، فرماندار و معاون پرورشی اداره خیلی مراجعه کردم و در سفر معاون پارلمانی وزیر و نماینده شهر هم صحبت کردم و از خواستهام گفتم .
در سفر وزیر نیرو به آباده نامههایی را که به رئیس جمهور و وزیر آموزش و پرورش نوشته بودم به ایشان دادم و گفتم من به شدت منتظرم تا سعادت دیدار رهبر نصیبم شود.
میدانستم ۱۳ آبان رهبر انقلاب با دانشآموزان دیدار دارند، زمانهایی که خانه بودم چشمم به تلفن بود و نگران بودم که شاید من را به دیدار نبرند.
روز چهارشنبه مادرم صدایم کرد که به مدرسه بروم از او پرسیدم خبری نشد؟ کسی زنگ نزد؟ گفتند: کسی زنگ نزد ولی خدا بزرگ است.
خیلی ناراحت بودم، به مدرسه رفتم باید برای مراسم پرچم گردانی حرم مطهر امام رضا (ع) دکلمه میخواندم، با دلی شکسته و اشکهایی که از گوشه چشمم روان بود دکلمه را خواندم و موقع بوسیدن پرچم از امام رضا (ع) خواستم راهم را هموار کند تا به آرزویم برسم.
عصر همان روز مادرم باید به خاطر بیماریاش سرم وصل میکرد، با او به درمانگاه رفتم که تلفن مادرم زنگ خورد و به ما خبر دادند که آماده دیدار با رهبر عزیزم باشم صدای جیغم فضای درمانگاه را به هم زد با نگاه اطرافیان به خودم آمدم در راه خانه در پوست خود نمیگنجیدم و از فرط خوشحالی فقط سکوت کرده بودم و فکر میکردم.
شب تا صبح خواب میدیدم که با چادر سفید وارد حسینیه شدهام و منتظر هستم تا رهبر عزیزم را ببینم و ایشان هم با همان صورت نورانی و پر از آرامش وارد حسینیه میشوند و روی صندلی مینشینند ولی نمی دانم چرا حتی در خواب هم نمیتوانم با ایشان صحبت کنم و فقط نگاهشان میکنم و دوست دارم از نگاهم تمام حرف هایم را بخوانند.
روز سه شنبه باید راهی میشدیم، صبح با تمام دوستان و معلمان عزیزم خداحافظی کردم دوستانم نامههایی را به رهبر نوشته بودند که از من خواستند به دست ایشان برسانم.
ز آباده شدم راهی دیدار
نمیشد باورم اینگونه کردار
چقدر خوشحالم از این موهبت که
گزیده گشتم از افراد بسیار
در راه برادرم آوش فقط سوال میپرسید و مدام میگفت: چرا فقط آوا باید به دیدار رهبر برود و من نباید بروم.
کمی هم گریه کرد باید برای اینکه حالش را عوض کنم کاری میکردم، گفتم بیا تصور کن که الان پیش رهبر هستی میخواستی چکار کنی ؟ ناگهان با صدای بلند گفت:
ما همه سرباز تو اییم خامنهای
گوش به فرمان توییم خامنهای
وای اگر رهبرم، حکم جهادم دهد
از آباده تا اصفهان پدرم که متولد دهه ۵۰ و مادرم که یک دهه شصتی است و من و برادرم که دهه نودی هستیم شعار میدادیم و من به این فکر میکردم که یک آدم چقدر میتواند محبوب باشد که تمام دههها عاشق او باشند.
به اصفهان شدم نزدیک ای جان
نمانده راه دیگر تا به تهران
برای دیدن روی تو رهبر
شده آوا صبوری مست و حیران
بار الها بدار حال خوشم بر قرار
تازه رسیدم به قم از کرم و لطف یار
رهبرم ای مهربان سوی شما آمدم
طرح محبت زده ، بر ورقم روزگار
بر جان من دیدار رهبر خوب میچسبد
گرمای لبخندش به رویم خوب میچسبد
بر نقشهٔ جغرافیای روز دیدارش
پس کوچههای شهر تهران خوب میچسبد
ساعت ۴ صبح به مصلی رسیدیم، در مصلی تمام دانشآموزان از سراسر کشور آمده بودند هر کس با لهجه و گویش و لباس خودش آمده بود.
کمتر کسی خوابیده بود همه مثل من شوق دیدار رهبر را داشتند و این خواب را از چشمانشان گرفته بود.
با بقیه بچهها رفتیم پتو و شام را تحویل گرفتیم و در حیاط مصلی نشستیم
بچهها دور هم حلقه زده بودند و هر کدام از احساس و خواستهشان از رهبر صحبت میکردند و اینکه چگونه به این دیدار دعوت شدهاند و مشغول نوشتن نامه شدند و شعارهای کوتاهی را بر دستانشان مینوشتند.
دلم میخواست من هم نامهای بنویسم و سلام همکلاسیهای شهرم را به رهبر عزیزم برسانم پس من هم نامهای نوشتم و شعری که برای ایشان گفته بودم را در نامه نوشتم
شادی من دیدن روی شماست
اشک شوقم جاری از مهر شماست
یک پرستو در نگاه من نشست
در سلامش یک بهار تازه است
روز خوشبختی من دیدارتان
عشق من اندیشه و افکارتان
بودنم با بودتان آغاز شد
وای آوا خوب در پرواز شد
آوش با همان لحن معصوم و کودکانهاش گفت آبجی برای رهبر بنویس که من برادرم را آوردهام اما اجازه دیدن شما را ندارد و به ایشان بگو حتما برای من انگشترشان را بدهند .
صدای اذان بلند شد با یکی از دوستان خبرنگارم که از شیراز آمده بود برای گرفتن وضو و خواندن نماز همراه شدم و بعد از صرف صبحانه آماده شدیم تا برای دیدار یار راهی حسینیه امام خمینی (ره) شویم. اثر خستگی و خواب در چهره هیچ کس نبود.
قلبم تندتند میزد دیدن روی فرمانده برایم بسیار ارزشمند بود هیجانم غیر قابل کنترل بود دوست داشتم فریاد بزنم: دیدید من موفق به دیدار مولا و مقتدای خود شدم برادرم به سختی و گریه از من جدا شد.
مادرم فکری به ذهنش خطور کرد گفت: نگران نباش او را به جماران میبرم تا خانه امام خمینی و حسینیه جماران را ببیند و با آن مکانها آشنا شود.
کمی خیالم راحت شد کارت ملاقاتم را تحویل گرفتم و با اتوبوس به راه افتادم.
تکهای از راه را پیاده رفتیم تا به ورودی بازرسی رسیدیم وسایل خود را تحویل دادیم و وارد حسینیه شدیم.
چقدر همه چیز ساده و با صفا بود.
من الان در حسینیه بودم ولی باورم نمیشد که در خانه با صفای پدری هستم که من را از شهرستانی کوچک دعوت کرده چقدر شیرینی این دعوت به جان من نشسته بود.
حدیثی از امام علی (ع) در محل دیدار نصب شده بود با این مضمون که در واقع حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرمایند: دشمن ستمگر و یار ستمدیده باشید. نهجالبلاغه، نامه ۴۷
با خودم فکر کردم این تابلو همان تخته سیاه کلاس است و الان باید منتظر باشم تا معلم از راه برسد و درس را شروع کند.
درس ظلم ستیزی
انگار ساعت حسینیه خوابش برده بود نمیدانستم چرا زمان نمیگذرد.
در حسینیه صدها صدا را میشنیدم، از فلسطین از اسرائیل کودککش از غزه از نبرد با آمریکا و از عشق به رهبری و صدای شعارهای دانشآموزان قطع نمیشد، اما من سکوت کرده بودم و به پرده نگاه میکردم چیزی نمانده که چشمم به قامت نائب امام زمان (عج ) روشن شود.
چشمم به اشک نشست و دستم به نشانه لبیک بالا رفت بالاخره مقام معظم رهبری وارد شدند و بچهها همه به احترام ایشان بلند شدند و شعار میدادند.
بعد از آن همگی با هم سرودی را زمزمه کردیم و بعد از آن یکی دو دانشآموز و دانشجو به نمایندگی از بقیه صحبت کردند.
بالاخره انتظار تمام میشود و من به صورت زنده و از نزدیک صدای آقایم را میشنوم آقا از قدرت تحلیل برای دانشآموزان صحبت کردند که باید ما نسبت به وقایع انقلاب تا وقایع اخیر تحلیل داشته باشیم بعد از آن از جنایتهای آمریکا و وقایع ۱۳ آبان صحبت کردند.
دلم میخواست بعد از این همه انتظار با آقایم صحبت کنم اما نه اجازه داشتم و نه میتوانستم صحبت کنم کلماتی که از دل بر میآیند هرگز بیان نمیشوند کاش رهبر به چشمانم نگاه کند و شعرم را بخواند و بداند که دهه نودیها هم پا به پای بزرگترها میتوانند از عشق و علاقه به ایشان بنویسند.
فرمایشات آقا که تمام میشود صدای شعارهای حاضرین بلند میشود و از عشق به رهبر میگویند.
پای رفتن نداشتم بغض گلویم را گرفته بود دلم میخواست ساعت آنقدر کش می آمد که چند ساعت بیشتر در محضر رهبر بزرگ جهان اسلام باشم .
به مصلی برگشتم اولین نفر آوش به سمتم آمد و پرسید انگشترم کو ...
دانشآموز خبرنگار پایه ششم ابتدایی
ارسال دیدگاه