دانشآموز خبرنگار پانا از شور و اشتیاق خود در دیدار با مقام معظم رهبری میگوید
وصالی از جنس لطیف ابریشم
این انتظار را با تمام خستگیهایش دوست دارم، انتظاری که دقایق آخرش را نفس میکشد و مژده وصال میدهد وصالی از جنس لطیف ابریشم اصل، یا آن باد صبای صبحگاهی که روحت را جلا میدهد.
قدم هایم دست خودم نیست، انگار آنها از من زودتر شوق دیدار دارند. تند تند قدم برمیدارم. آنقدر سریع که نفس هایم به شماره می افتد، قطرات عرق از گوشه پیشانیام جاری می شود و قلبم مشتاق بیرون آمدن است.
ترکید؛ بغضی که از ناباوری و شادی و خوشحالی و هیجان و بهت در گلویم مانده بود، شکست؛ شکستنی که قطرات شورش از چشمهایم تا چانهام را در بر گرفته و گویی ابری بارانی بر چهرهام می بارد.
بالاخره رسیدم، آری اینجا همان جاست، خانه یار، اشکها امانم نمیدهند. همه چیز در هاله.ای از ابهام است و گویا این من نیستم که اکنون دارم قدم به روی فرشهایی میگذارم که شاید من یکی از هزاران نفراتی است که به خود دیده؛ او از این شوریدگی ها زیاد دیده است و من نه دیدهام و نه تجربه کردهام. من مانند آن کودکی که تازه متوجه اطرافش شده است، شدهام و چشمانم مانند ماهیهای بازی گوش حوض این طرف و آن طرف میروند و مشتاق هستند به دیدن. تمام حواسم دست به یکی کردهاند که همه چیز را ثبت کنند حتی دمای مطبوع هوا را یا پچ پچهایی که از دور و نزدیک به گوش میرسد و چهرههای خوشحال و ناباور و بهت زده را.
زمان، زمان، امان از این دوچرخه سوار تندرو، چه خبر است کمی آهستهتر، جان من! من دارم جانم را میبینم، کمی آرام برو، بگذار نهایت استفاده را ببرم، این همه عجله برای چیست؟ محض رضای خدا آرام تر.
چشمانم باور نمیکند آنچه را میبیند، هالهای از نور و روحانیت است و مژده از روح پاکش میدهد، دست هایم به روی دهانم است تا مبادا هق هقام جلب توجه کند و کسی حتی برای لحظهای حواسش پرت من شود و ثانیهای را از دست بدهد. در همین حین جمعیت از شوق به جلو حرکت میکنند و من نیز کنترل قدم هایم را از دست میدهم، قدم هایم بی اختیار مانند قدمهای ذوق زده دیگر به جلو می شتابد.
امان، امان از این اشکها، امان، اشکهایی که کنترلشان از دستم خارج است، اشکهایی که میبارند و رود میشوند و طغیان میکنند؛ اشکهای بی انصاف بگذارید دقیق ببینم حضرت آقا را، بگذارید تصویری واضح از ایشان در ذهنم حک شود، از رخ ماهشان، که ماه کم است در برابر مهتاب رویشان.
ما ز دیدن یار همین یک نظر بس است
ما را به همین فاصله ها دیدن یار بس است
ما راضی از این دیدار تا مادام عمر
ما را در این لحظه جان دادن ملالی نیست
ما را ملامت کنید حرفی نیست ما را مجنون لیلی بخوانید حرفی نیست، ما را ز بی سوادی نیست که ای چنین درهم و برهم مینویسم، شوق یار است که هوش از سر برده است و توان را گرفته است،
ما را ملالی نیست ز مجنون خواندن.
کلمات هر چه کنار هم بنشینید و ردیف و تکرار و جمله شوند باز هم نمیتوانند وصف آن لحظات را به خوبی واقعیت بازگو کنند.
دانش آموز خبرنگار: اسرا عرب شوفر
ارسال دیدگاه