روایت دانشآموزخبرنگار پانا از سفر اردوی آموزشی پانا
برای دستیابی به موفقیت باید تلاش کرد
زنجان(پانا)-دانشآموز دختر خبرگزاری پانا استان زنجان از تجربه اردویی متفاوتش با پانا میگوید که برای رسیدن به موفقیت تلاش و حرکت را از همین امروز شروع میکند.
وقتش رسیده بود.
باید میرفتم، جایی که شاید یکی دیگر از اهداف و آرزویم را به حقیقت میرساندم.
خبرنگاری را میگویم. از استان مرا هم انتخاب کرده بودند، که میتوانستم برم. صبح ساعت ۴ بود بیدار شدم و پنجره را باز کردم.
نسیم صبحگاهی روحم را نوازش می داد، ولی خبر از گنشجک ها نبود، شاید در راه بودند.
کم کم برای نماز صبح خودم را آماده کردم، جانمازم را پهن کردم و چادری که همیشه من را به خدا نزدیک میکرد، بر سر کردم.
وقتی که نمازم تمام شد، پیشانی ام را به سجده گذاشتم و در دلم دعایی کردم. شاید تا به حال به کسی نگفتهباشم:« خدایا تو میدانی که هم چقدر خوشحالم و هم نگران. بردلم ارامش بده. یکی از دلایل من برای این سفر یادگیری و مهارت برای آباد کردن کشورم است ، کمکم میکنی؟ »
به اتاقم رفتم، پنجره را باز کردم. حالا در کنار نسیم صبحگاهی، صدای دلنواز گنجشک ها را هم میشنیدم.
چمدانم را دیروز آماده کرده بودم، اما نگاهی انداختم که چیزی جا نگذارم. لباسم را پوشیدم، و عطری که بوی مشهد امام رضایم را میداد لباسم معطر شد.
در همین حین، صدای پدرم را شنیدم :«سلام دخترم صبحت بخیر، میبینم که ذوق این سفر زود بیدارت کرده. »
گفتم : « سلام صبح شما هم بخیر، بله نگران بودم که خواب بمانم، کمی زود بیدارشدم .»
رفتم پیشانی مادرم و خواهرم را بوسیدم، دلم نیامد که بیدارشان کنم. با پدرم به راه افتادیم. رسیدیم به ایستگاه راه آهن ، مربیان و دوستانم را دیدم. کم کم داشتیم با هم آشنا میشدیم. گرچه گاهی اسم های همدیگر را از یاد میبردیم اما صمیمی بودنمان هر لحظه زیاد میشد.
به مقصد رسیدیم ، و بعد از نیم ساعت افتتاحیه داشتیم .
در افتتاحیه کارت و لباس خبرنگاری را دادند، همان جا به خودم گفتم، کارم از همین حالا شروع شد.
دو روز گذشت و در این مدت کلاس های آموزش خبرنگاری میرفتیم،
و چیز های زیادی می آموختیم، با دوستانم حرف میزدیم، می خندیدیم. به سینما رفتیم، و آنجا دوباره آثار فداکاری شهیدان را با چشم خود دیدم. موزه هم رفتیم، راستش را بخواهید من تاریخ را هم بسیار دوست دارم، و جای بسیار آموزنده ای بود.
روز آخر رسیده بود، کم کم دلتنگی من برای خانهام زیاد میشد.
اما دلم هم طاقت جدایی از دوستهای جدیدم را نداشت.
ولی چه می توان کرد؟ باید رفت و به دیار خود بازگشت.
به مقصد رسیدیم، همه منتظر بودند که خانواده هایشان بیایند.
پدر من هم رسید. در لحظات خداحافظی بودیم که
مربیمان گفت:«وقتی رفتید شهرهایتان میخواهم آنجا هم فعال باشید و آموخته های خود را از دوره خبرنگاری بهکار ببرید.»
با کوهی از دلتنگی از همه خداحافظی کردم و به سمت شهرستان بازگشتم.
در این سفر فهمیدم که برای رسیدن به هدف، گاهی نیاز است که بگذری و بروی.برای موفقیت باید حرکت کرد. من از همین امروز شروع میکنم.
خبرنگار دانش آموز:فائزه عسگری
ارسال دیدگاه