روایت حضور بانوی مبارز انقلابی نیشابوری در جنگ
نیشابور (پانا) - یک پرستار نیشابوری که با طاغوت مبارزه میکرد، بعد از شهادت برادرش راهی جبهههای نبرد میشود.
بتول خورشاهی، پرستار نیشابوری دوران جنگ، جانباز ۴۰ درصد و راوی کتاب راهی برای رفتن است. این بانوی مبارز در گفتوگو با پانا داستان زندگی اش را اینگونه بیان کرد: «همه چیز از آخرین شب پاییز سال ۶۱ در سردخانه بیمارستان ۲۲ بهمن نیشابور شروع شد، شبی که جنازه برادرم که در منطقه سومار به شهادت رسیده بود را به سردخانه بیمارستان آوردند؛ آن شب، من پرستار شیفتِ شب بخش جراحی بیمارستان ۲۲ بهمن بودم.»
وی ادامه داد: «حدود ساعت ۱۰ شب بود که یکی از برادران سپاه که بعدها به شهادت رسید به ایستگاه پرستاری آمد و پرسید خواهر خورشاهی از اخویها چه خبر؟ گفتم چند ماهی است که بی خبرم، گفت من فردا عازم منطقه هستم، نامه ای بنویس تا برایشان ببرم. سریع کاغذ و خودکار برداشتم و چند جملهای نوشتم، اما بدون اسم. وقتی نامه را به برادر سپاهی دادم، گفتم اگر برادرانم مرتضی و محمد را دیدی، نامه را به آنها بده اگر آنها را پیدا نکردی نامه را به یکی از رزمندگان بده، چون نامه من اسم ندارد، ولی حتیالامکان نامه را به برادرم مرتضی بده.»
این بانوی مبارز انقلابی افزود:« ۹ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت از همان سالها مرتضی با اینکه برادر کوچکتر بود، اما برایم پدر، برادر و رفیق شد.»
خورشاهی بیان کرد: «چند ماهی از بی خبری من از مرتضی میگذشت و من بیشتر از همیشه دلتنگ مرتضی بودم. در شیفت های شب با همکارانم برای دیدن شهدا به سردخانه بیمارستان می رفتیم، در یکی از شیفت ها، نیمههای شب با خلوت شدن بخش به همکارم گفتم برویم سردخانه، همکارم سرد و بیحوصله گفت؛ نمیآیم، با خودم گفتم امشب تنهایی به سردخانه میروم، اما وقتی برای برداشتن کلید رفتم، دیدم کلید سردخانه سر جایش نیست، مطمئن شدم در سردخانه اخباری هست که من از آنها بی خبرم.»
وی عنوان کرد: «با اصرار همکارم را راضی کردم که به سردخانه برویم هنگامی که با همکارم به سردخانه رفتم پیکر سه شهید آن جا بود، دو شهیدی که در کاور اول و دوم بودند را نشناختم، دستم را که برای باز کردن سومین کاور جلو بردم انگار قلبم را یکی چنگ میزد و میفشرد؛ با دستانی لرزان، زیپ کاور را باز کردم و دیدم که داخل این کاور پیکر مرتضی است.»
خورشاهی ادامه داد: «مرتضی با نگاهی گرم و خنده شیرینی به خواب ابدی رفته بود و انگار با این نگاهِ خود در آخرین ساعات آن شب سرد و تلخ پاییز به من میگفت: «خواهرم بلندشو نوبت تو رسیده». همه سالهایی که با مهر و محبت مرتضی گذشته بود در چند ثانیه برایم مرور شد، دلتنگ و غمگین چشمان باز مرتضی را بستم، پیشانیاش را بوسیدم و گفتم داداش قسم میخورم سلاحت را خودم در دست میگیرم، کاور را بستم اشکهایم را پاک کردم و از سردخانه بیرون آمدم.»
این بانوی جانباز گفت: «تصمیم گرفتم راه برادر شهیدم را ادامه دهم. از طریق سپاه عازم جبهه شدم و در آن زمان به عنوان پرستار به مجروحان خدمت می کردم، در جزیره مجنون در عملیات خیبر و والفجر حضور داشته و سال ۶۲ شیمیایی شدم.»
خورشاهی در پاسخ به اینکه با وجود تمام سختی ها و مشکلاتی که در آن زمان متحمل شده اید، آیا از رفتن به جبهه پشیمان نیستید، عنوان کرد: «من اگر باز هم به آن دوران برگردم، همین راه را انتخاب می کنم و حتی پر قدرت تر و استوارتر ازآن دوران در این مسیر گام برمی دارم.»
این بانوی مبارز و انقلابی در پایان به جوانان و نوجوانان ایرانی توصیه کرد: «از دستاوردهای انقلاب محافظت کنید، پیرو رهبری باشید، دختران و پسران حاج قاسم سلیمانی باشید و راهشان را ادامه دهید.»
دانش آموز خبرنگار: یاسمن همتی
ارسال دیدگاه