بوسیدن طناب دار کمترین حق من بود/ من هم "یوسف" خانواده ای هستم!
ارومیه (پانا) - "نان خود را در خون نمی زنیم". این را به هیات صلح و سازش دادگستری گفت و پای برگه رضایت را امضا کرد. چندین سال بود که پرونده درگیر این امضا آخر بود و بالاخره با وساطت هیات صلح و سازش رضایت داد که از خون پسرش بگذرد اما جمله ای گفت که دل قاتل فرزندش را لرزاند. جمله را که گفت و پای برگه را امضا کرد راهش را کشید و رفت. حتی منتظر نماند قاتل پسرش پس از پاک کردن اشک هایش به رسم ادب و سپاسگزاری بوسه ای بر دستانش بزند.
رادعلی از دار دنیا تنها یک پسر داشت با چند دختر. یوسفش عصای دستش بود اما آفتاب عمرش در ۲۵ سالگی در یکی از خیابانهای شهر با چاقوی جوانی هم سن و سال خودش غروب کرد. یوسف از روستا به شهر آمده بود تا برای زمین های کشاورزی شان کود بخرد. از وانت که پیاده می شود در پیاده رو ناخواسته شانه اش به شانه جوانی برخورد می کند. آن جوان هم پس از جر و بحث با یوسف، چاقو را تا دسته در قلب او فرو می کند. طولی نمی کشد خبر به مرادعلی میرسد و دنیا روی سرش آوار می شود. مرادعلی در یک شب به اندازه عمرش پیر می شود. هم جگرگوشه اش را از دست داده و هم عصای دستش را. یک هفته طول نمی کشد در راهروهای دادسرا چشمش به چشمان قاتل فرزندش می افتد.
مراحل بازپرسی، دادگاه و صدور حکم که تمام شد موقع دفاعیه آخر فقط یکی دو جمله به مرادعلی گفت: "به جوانی ام رحم کن. من هم یوسف خانواده دیگری هستم. جوانی و خامی کردم. به حق جوان دشت کربلا از خون من بگذر." پیرمرد از آن شب به بعد دیگر خواب نداشت و قرارش را گویی گرفته بودند. با خودش کلنجار میرفت و مدام به پسرش و آن یوسف در بند فکر می کرد.
آن شب ها شب قدر بود. افطارش را که کرد راه مسجد را در پیش گرفت. چند دقیقه راه خانه تا مسجد را در یکساعت پیمود. پای منبر که نشست و روحانی مسجد از آن شب تیره و تار مسجد کوفه، شمشیر جلا داده شده ابن ملجم، آخرین سجده علی (ع) و توصیه امیرالمومنین به فرزندانش در قبال قاتلش که گفت دلش شکست. گویی غمی در دلش داشت که چندین ده سال بود سنگینی می کرد. تصمیم گرفت فردا کار را یکسره کند. فردا بعد از سحر که نماز صبح را خواند دیگر نخوابید و تا صبح قرآن خواند. آفتاب که سر زد شال و کلاه کرد و راه شهر را در پیش گرفت. وارد دادگستری شد و گفت که آمده تا رضایت دهد. قاتل را از زندان آوردند. پس از طی مراحل اداری، امضا آخر را زد، جمله اش را گفت و بدون اینکه منتظر بماند رفت برای همیشه.
آنچه در گزارش بالا خواندید مربوط به سرگذشت جوان ۲۵ساله ای است که در عنفوان جوانی و اوایل سال ۹۵ مرتکب قتل شد، کارش به دادگاه و حبس کشید و فاصله چندانی تا طناب دار نداشت اما در سال ۹۸ و آخرین مراحل پرونده با بخشش اولیای دم توانست فرصت دوباره زندگی را پیدا کند. با چندنفر واسطه بالاخره توانستم او را در یک کارگاه چوب بری پیدا کنم. حالا او که دارد سی سالگی اش را تمام می کند پس از اتمام مراحل پرونده کیفری اش ازدواج کرده و صاحب یک دختر هفت ماهه شده است. اول در مقابل گفت و گو و مصاحبه مقاومت می کرد اما خیلی زود قفل سکوتش شکست و چند دقیقه ای با ما گفت و گو کرد.
می گوید قصد انجام این قتل را نداشته و همه چیز در عرض بیست ثانیه اتفاق افتاده است. "چاقو را که درآوردم بلافاصله در قلبش فرو کردم. از ترسم فرار کردم و خودم را در یکی از روستاهای اطراف پنهان کردم. فکر می کردم تا ابد این وضعیت ادامه پیدا می کند و می توانم خود را پنهان کنم اما خیلی زود دستگیر شدم."
از او درباره لحظات درگیری پرسیدم که جواب داد:"آن روز اعصابم داغون بود. در خانه با پدر و مادرم دعوا کرده بودم. وقتی مرحوم یوسف ناخواسته در پیاده رو با من شانه به شانه شد گویی جرقه ای در انبار باروت زده شد. بلافاصله برگشتم و با یک حرف زشت او را هل دادم و گلاویز شدیم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که به یکباره چاقو را در آوردم و در قلبش زدم."
قطعا دوران حبس دوران سخت و جهنمی است برای محکوم به اعدام. درباره آن روزها می گوید: "دوران جهنم گونه ای بود. انسانی که قبلا آزاد بود و هرکجا دلش می خواست می رفت به یکباره در یک اتاق کوچک زندانی می شود. مخصوصا برای محکومین اعدام این دوران دوران عذاب است. هر شب خواب چوبه دار را می دیدم. یکبار هم مرحوم را دیدم که به من گفت چرا من را کشتی؟ جوابی نداشتم. از خواب که پریدم غرق عرق بودم."
" هیات سازش دادگستری، ریش سفیدان، معتمدین شهر و ... همه تلاش شان را کردند و بالاخره نتیجه داد. گرفتن رضایت از اولیای دم چندسال زمان برد. حق هم داشتند. جگرگوشه شان را گرفته بودم و بوسه بر طناب دار کمترین حق من بود چون دنیا و آخرت یک خانواده را سوزانده بودم اما آنها با تمام بزرگواری مرا بخشیدند." اینها را گفت و چشمانش پر اشک شد و سپس ادامه داد: "پس از آزادی یکی از افراد خیری که در سازش پرونده ام خیلی کمک کرده بود بلافاصله به من کار داد و دستم را گرفت. پس از مدتی هم با کمکش ازدواج کردم و هم اکنون یک دختر هفت ماهه دارم. گاهی اوقات فکر می کنم خواب می بینم اما لطف خدا و بزرگواری خانواده یوسف به من زندگی دوباره داد. منی که اصولا باید الان زیر خروارها خاک بودم شب ها با بوییدن دخترم به خواب می روم."
گفت و گوی چند دقیقه ای ما درحالی به پایان رسید که پس از خداحافظی به این فکر می کردم چند درصد احتمال دارد زندگی دوباره و بازگشت به زندگی قسمت افرادی شود که در یک لحظه زندگی چندین خانواده را در آتش جهالت خود می سوزانند؟ یک درصد، ده درصد یا ...؟
گزارش از مرتضی حیدری مرنگلو
ارسال دیدگاه