دلنوشته دانش‌آموز خبرنگار پانا‌ سمنان‌ پس از دیدار با رهبر معظم انقلاب؛

دیدار روی ماه

سمنان (پانا) - ظهری را بی‌‌دغدغه و دور از هیاهوهای آرزوها و خیال‌هایم ثانیه‌هایش را سپری می‌کردم که متوجه چندین تماس بی‌پاسخ از تهران شدم. تماس گرفتم و آن‌جا آغاز مفتون ترانه‌های عاشقانه من بود. چه شوری به پا شد و چه نور درخشانی در اوج آسمان قلبم تابان شد و چه پدرانه مرا از ژرفای عمیق خویش بیرون کشیده و زندگانی را تقدیم ثانیه‌های سراسر انتظار من کرد. نمی‌دانم چند بار پرده اشک، چشمان پر ذوق و امیدوارم را پوشاند اما آن‌قدر این آرزو برایم محال بود که گویی بر روی ابرها بر صلابت خورشید ‌ وارش سجده می‌کردم. آری دیدن حضرت مهر، سید‌علی خامنه‌ای.

کد مطلب: ۱۳۲۲۳۰۷
لینک کوتاه کپی شد
دیدار روی ماه

بلافاصله با یک بنده عاشق، پدرم تماس گرفتم و صدایش زمانی که خبر را شنید، رنگی به رنگ شوق و حسرت گرفت؛ گویی شور و خوشحالی و غم اندکی که حسرت این آرزو را به دوش می کشید، بدرقه راهم شد.

دو روز طولانی که ثانیه هایش سنگینی ساعت را به دوش می کشید، گذشت و قلب‌ پر تلاطم من دریایش طوفانی تر شد وقتی که به سوی پایتخت، جایی که عارفانه ترین آرزوی من در آن نهفته بود، حرکت کردیم. اتوبوسی که مسافرانی خسته داشت و شادابی من به دل انگیزی نیلوفرهای تر دامان در دل مه های جاده شمال بود. رسیدیم.

با فرشته همیشه همیار و همراه زندگیم، مادر شیرین و زیبایم به سازمان دانش آموزی رسیدیم. چه دلنشین بود مکانی که به نام تو و امثال تو باشد.

میانه راه، راهنمایی را دیدیم و زمانی که اطلاعات لازم را تحویل می دادیم؛ این سوال تلنگر آمیز قلب هیجان زده ام را لرزاند! تا کی در تهران می مانید ؟! و برعکس دفعات قبل که من پاسخ را با عجله می گفتم، حال سکوت کرده و در حال جدال با قلبی که نمی دانست قرار است چگونه دل بکند، پاسخ را به مادر واگذار کردم.

وقتی که به اتاق رسیدیم، مدتی گذشت که دوباره آن خانم که سیمای مهربانی را داشت، با دختر کوچکش ملاقات کردم. و آن شب با اشتیاق وصف نشدنی من، هم اتاقی های جدید و شیرین زبانی های آن دختر شیرین زبان گذشت. شبم را آنقدر با سودای دیدن چشمانش پر ستاره کردم که میان آن همه گل خنده های نقره ایی آسمان شب، خواب در چشمانم نمی دوید.

صبح زود، آن موقع که هنوز سپیده دم آسمان را در آغوش نگرفته بود، برخاستیم. قبل از رفتن فیلم هایی را ضبط کردیم و من متنی را که حاصل بی خوابی دیشب و چشمان در انتظارم بود، خواندم. و به یاد ماندنی ترین لحظه، لحظه گرفتن برگه دعوتنامه به اسم خودم بود، چه زیبا شد عکسی که در کنار سردار دل ها در ژرف ترین نقطه قلبم به یاد سپرده شد.

وقتی رسیدیم با صفی به بلندای انتظار این روزهایم مواجه شدم. گویی فقط، من، عاشق نبودم..!

وقتی که آن مارپیچ های تو در تو را با دویدن های بسیار گذراندم، رسیدم به جایی که باید کارت دعوت نامه را تحویل می دادیم. اما مگر می شد از آن دل کند؟!

وداعی عمیق و کوتاه با آن یادگاری کردم و به سوی بهشت زمینیان پرواز کردم. آری منم آن بلبل دلتنگ... رسیدم و صندلی ایی را برای نشستن انتخاب کردم. با اینکه در ردیف های نخستین بودم باز هم صورت معشوق در ایهام سرهای دیگر پنهان می شد. اما من ناامید نشدم و خودم را برای لحظه موعود آماده کردم.

چه سخت و نوشین می گذشت دقیقه های پرشور و انتظار و دلتنگی. نمی دانم چقدر گذشت، اما ندای طنین انداز جوانان و نوجوانان دهه هشتادی، فرا رسیدن لحظه موعود را به قلب بی قرار من اعلام کرد. این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده ....

چه ابهت پدرانه ایی! نمی دانم در کدام کلمه حال و احوال من می گنجید اما می دانم شوق دیدارت جانا، جانم را برد.

آهنگ دلنشین صدایش که طنین انداز روح و جانم شد؛ ساحل تشنه لبم، که تشنه گوشه چشمی از آن مهربان مرد هستی بود حالا موج هایی پر خروش خودش را به ماسه های قلبم می کوبند و طلوع شورانگیز مشعل آسمان وجودم را لمس کرد.

هر ثانیه که می گذشت، ذره ذره در اقیانوس کلمات پاکت غرق می شدم و حال ایمان می آورم که دشمنان چرا نمی خواهند حضرت عشق دل ملتی را هدایت نکند.

به لحظات پایانی حرف هایتان که رسیدیم، قلب من دوباره سودای طوفانی شدن را در سر دلم انداخت.

زمانی که عزم رفتن کردی، همه به سویت آمدند و برای لحظات آخر عطر پدرانه ات را در ذهنشان تصویر کردند. و رفتی و من ماندم با دنیایی از خاطره، نجواهای صدایت و عطری که جانم را نوازش می کرد، بازگشتیم.

حال با اشتیاق و دلتنگی... وقتش رسیده بود از شهری که غرق در دود و سیاهی بود که یک گوهر ناب در دل خویش داشت، دل بکنم و به سوی دیار خویش بازگردم.

حال که در اتاق خود کلمات را بر روی خط های چشم انتظار کنار هم می چینم، می اندیشم به لطف عظیم خداوند که عظمتش در چند دقیقه آرزوی بزرگ من را محقق کرد.

و سرانجام دیدارت آقاجان! وصال سعادت است در دستان سپیده دم آسمان هستی.

بگیر از دل من هرچه را که می خواهی/به قدر ثانیه‌ای عشق رهبرم را نه

تینا صیفی؛دانش آموز خبرنگار پانا

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار