آزاده و جانباز محسن فلاح در گفتوگویی از خاطرات دوران اسارت میگوید
اسارت ما را استاد تبدیل تهدیدها به فرصت کرد
تهران (پانا) - محسن فلاح معروف به محسن- ابراهیم- اسماعیل دردوران اسارت، اهل شهریار است. این آزاده سرافراز در روز چهارم فروردین سال 61 در عملیات فتح المبین به اسارت دشمن بعثی درمیآید و دوران اسارت را در اردوگاههای رمادی ، موصل و... سپری کرده است. این آزاده دوران دفاع مقدس که بعد از 8 سال ونیم به وطن بازگشته در گفتوگویی از خاطرات روزهای اسارت میگوید که در ادامه میخوانید.
بهگزارش ایران، عراقیها در اردوگاه اسرا هر ۲۴ ساعت برای هر ۴۰-۳۰ نفر مقداری نانهای خشک و مانده همراه با یک سطل آب میآوردند. این همه خوراکی بود که به ما میدادند و ما هم هیچ موقع اعتراض نمیکردیم. اما مسئولان اردوگاه میدانستند که وقتی خبرنگاران برای مصاحبه میآیند ما همه اعتراضات و هر آنچه باید و نباید را به آنها میگفتیم. برای همین قبل از آمدن خبرنگاران، اسرا را به هر شکلی که میشد تهدید میکردند. از سه روز قبل سرگرد عراقی میآمد و میگفت: «تعدادی میهمان داریم. پیش آنها باید منظم باشید. اگر منظم نباشید و احترام نگذارید و از دستورات سرپیچی کنید، وضعیتتان را که میبینید! از این هم بدتر میشود...»
یک بار خبرنگاران فرانسوی به اردوگاه ما آمدند. با بچههای اردوگاه از قبل تصمیم گرفته بودیم که چه کار کنیم و آنهایی که زبان بلد بودند جواب سؤالها را بدهند. خبرنگاران وارد اردوگاه شدند، خبرنگار یک مجله فرانسوی به غذای ما نگاه کرد و گفت: «غذایتان را خورده اید و این باقی مانده غذایتان است؟» من به نمایندگی از همه گفتم: «نه، اول و آخر غذای ما همین است!» گفت: «یعنی این غذای شماست و شما این را هم نخورده اید؟!» گفتم:«اینها مانده چون هر روز این خرده نانهای مانده را برای ما میآورند و ما هم هر روز نیت روزه میکنیم.» کمی فکر کرد و گفت:«روزه!» گفتم:«بله میدانی روزه چیست؟» گفت:«یک چیزهایی میدانم و بعد دوباره به غذای ما نگاه کرد و گفت:«بیایید با من صحبت کنید تا بیشتر از این اذیتتان نکنند.» یکی از بچهها به اسم ابراهیم میرزایی که از بچههای شیراز بود، بلند شد و جواب داد: «اینها اگر همین را هم به ما ندهند ما نمیگوییم چرا ندادند. شما میدانید ما چطور روزه میگیریم؟» خبرنگار گفت:«بله، شما مسلمانها در سال یک ماه هر روز از قبل از طلوع آفتاب تا بعد از غروب آفتاب چیزی نمیخورید.» ابراهیم دوباره پرسید: «می دانی چرا این کار را میکنیم؟» خبرنگار جواب داد:«عبادت است!» ابراهیم گفت: «عبادت حکمت خداست و در حکمت خدا حتماً یک درسی است.» خبرنگار که معلوم بود حرفهای ابراهیم برایش نامفهوم بوده نگاهش کرد و گفت:«یعنی چه؟» ابراهیم گفت:«یعنی روزه برای ما آموزش و درس و کلاس است و ما باید در این امتحان روسفید بیرون بیاییم.» با این صحبت ابراهیم چشمهای خبرنگار اشکآلود شد.
در همین حال بهدلیل تنگ بودن جا خبرنگار طوری نشسته بود که پای چپش به بازوی من فشار میآورد و مدام خودش را تکان میداد. معلوم بود که به سختی روی زمین نشسته است. من نگاهش کردم و گفتم جا تنگ است؟ گفت: «شما اینجا چه کار میکنید؟» گفتم: «ما جرأت داریم و واقعیتها را برای شما میگوییم و شما هم جرأت کن و واقعیتها را بنویس! اگر واقعاً انسان و آزاده هستی و آزادنویس هستی!» دستش را انداخت دور بازوی من و گفت: «اسمت را بگو» گفتم: «من محسن فلاح هستم اما اینجا به محسن- ابراهیم- اسماعیل معروفم چون عراقیها اسم پدر و پدربزرگ را بعد اسم میگویند.» گفت:«شما همه چیز را بگویید، من مینویسم و اگر زنده بمانی میآیم و پیدایت میکنم و مجله را بهت میدهم.»
من شروع به صحبت کردم و گفتم: «اینجا هر روز چند نفر را میبرند و شکنجه میکنند. هر بار ۱۰ نفر را میبرند و دو نفر را برمیگردانند! و...»
خبرنگار فرانسوی بعد از شنیدن حرف هایم گفت:«دور هم جمع شوید طوری که بتوانم یک عکس دسته جمعی از شما بگیرم.» گفتم:«این عکس هم عکس آزادگی ماست. ما در این عکس نشان میدهیم که آزاد و پیروز هستیم، همه باهم علامت پیروزی را نشان دادیم و عکس گرفتیم و خبرنگار قول داد آن را هم بدون ادیت چاپ کند.»
از آن روز ۱۵ ماه گذشت. یادم میآید که در آسایشگاه نشسته بودم و مشغول حفظ آیهای از قرآن بودم که یک نفر آمد و گفت: «تو محسن- ابراهیم- اسماعیل هستی؟» گفتم:«بله» گفت:«یک خبرنگار خارجی آمده و دنبال تو میگردد!» خبرنگار تا مرا دید گفت: «محسن- ابراهیم- اسماعیل خودت هستی؟» گفتم: «بله» او عکسی را که آن روز در اردوگاه گرفته بود نشانم داد و گفت:«این تو هستی؟» گفتم:«بله» گفت: «یادت میآید آن روز چه قولی بهت دادم؟» گفتم:«قول دادی حرفهایمان را بدون سانسور بنویسی و با عکس چاپ کنی.» مطلب و عکس را نشانم داد و من گفتم:«کاری هم کرد؟» گفت: «به قول شما مثل توپ صدا داد! در فرانسه و دو شهر دیگر در اروپا بردم و مجله را پخش کردم. بازخورد زیادی داشت.»
مجله را گرفتم تا به بقیه هم نشان بدهم. بچههایی که در اسارت زبان فرانسه را یاد گرفته بودند، گزارش را خواندند و گفتند: «گزارش با مضمون حقوق اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق و علامت پیروزی که در عکس نشان دادند، است.»
خبرنگار فرانسوی وقتی دید ما چقدر بهتر از قبل میتوانیم انگلیسی و فرانسه بخوانیم و صحبت کنیم تعجب کرد و گفت: «شما از محدودیتهایتان بهترین استفاده را کردید!» گفتم:«بله اینها نابودی ما را میخواهند و ما بهدنبال این هستیم که تهدیدهایشان را برای خود فرصتی بدانیم و کاری کنیم که اسارت برایمان سنگین تمام نشود و شروع کردیم زبانهای جدید را یاد گرفتیم.»
شرایط در سالهای اسارت برای ما خیلی سخت بود. اسرا در نبود کاغذ و قلم درس خواندند و خیلیها که حتی سواد نداشتند در آخر اسارت سواد یک کارشناس ارشد را داشتند. ما زبانهای خارجی را از همدیگر و کتابهایی که صلیب سرخ برایمان میآورد یاد گرفتیم. کمترین آنها من بودم که زبان انگلیسی و عربی را یاد گرفتم و الان ۸۰ درصد قرآن را ترجمه میکنم. ما در زندگی بالا و پایینهای زیادی را تجربه کردیم و هربار گفتیم خدایا شکرت. خاطرات و تجربههای ما برای نسل جوان جالب و شنیدنی است. خاطرهای برایتان میگویم که بدانید با اینکه در کتابها و رسانه از جنگ تحمیلی و یادگارهایش هر چقدر صحبت شود کم است. چون عدهای همچنان به اشتباه درباره ما رزمندههایی که افتخار شهادت نداشتیم عمق فاجعه زندگی ما را درک نکردهاند.
ای کاش مردم واقعیت زندگی جانبازان و آزادگان را میدانستند
یک بار سوار مترو شدم و اتفاق جالبی افتاد. مترو تقریباً شلوغ بود و من ایستاده بودم. مادری همراه دختر نوجوانش روی صندلی نشسته و مشغول خواندن مطلبی در روزنامه بودند. ناخودآگاه در جریان صحبتشان قرار گرفتم. آنها گفتوگویی از زندگی یک جانباز و آزاده را خوانده بودند که اتفاق عجیبی در سالهای جنگ تحمیلی برایش افتاده بود. اسارت یک رزمنده و شهادت فردی دیگر که هم به او شباهت داشته و هم لباسش را در خوزستان پوشیده بوده منجر به برگزاری مراسم خاکسپاری و ختم برایش از طرف خانواده و هم محلهایها در یوسف آباد شهریار شده بود. اما رزمنده که در این مدت در اردوگاههای عراق اسیر بوده پس از ۸ سال به آغوش خانواده برگشته بود. این داستان زندگی من بود که آنها خوانده بودند!
دختر نوجوان بعد از خواندن سرگذشت آن آزاده یعنی من معلوم بود که سؤالهای زیادی برایش به وجود آمده، از مادرش پرسید: «این آقا الان کجاست؟» مادرش گفت: «رزمندهها در جنگ و اسارت خیلی صدمه دیدند، این بنده خدا که هم جانباز شده و هم اسیر بوده حتماً سختی زیاد کشیده اما الان همه آنها زندگی مرفه و بیدردی دارند و همه چیز برای آنهاست و...» دخترش تعجب کرد و گفت: «واقعاً؟»، من طاقت نیاوردم و گفتم:«حاج خانم، اینطور که شما میگویید نیست! جانبازان و آزادهها خیلی صدمه دیدند. درد و سختی زندگی آنها تمام نشدنی است... اگر من به شما ثابت کنم همین آزادهای که مصاحبهاش را الان خواندید، همچنان اجاره نشین است و ماشین آنچنانی ندارد و مثل خودتان از مترو استفاده میکند، برایتان کافی است؟ هر دو متعجب نگاهم کردند و گفتند: «چطور ثابت میکنید؟» گفتم: «این عکس و مصاحبه من است! هر دو دوباره به عکس نگاه کردند. کارت ملیام را نشانشان دادم و دختر گفت: «مامان خودش است، محسن فلاح!» گفتم:«خانم شما چقدر حقوق میگیرید؟ منظورم به مبلغی که میگیرید نیست، میخواهم بگویم که من هر چقدر که حقوق داشته باشم سالهاست نصف بیشتر آن را برای درمان دردهای سالهای جنگ که هنوز بر بدنم مانده خرج میکنم، بله جیبهای ما پر است اما پر درد است! ما نمیتوانیم بدویم و اگر تاکسی دو قدم جلوتر بایستد و ببیند ما آرام آرام به طرف ماشین میرویم گاز میدهد و میرود!» خانم که خیلی معذب شده بود، بلند شد جایش را به من بدهد تا بنشینم که گفتم: «نه بفرمایید، نه من و نه هیچکدام از ما جانبازان و آزادهها از هیچکس توقعی نداریم یا طلبکار نیستیم. ما با پای خودمان به جبهه رفتیم.» مادر به دخترش و بعد به من نگاه کرد و گفت: «ببخشید ما اینطوری راجع به شما فکر میکردیم و حرف میزدیم. چیزهایی بود که شنیده بودم.» گفتم:«خواهش میکنم از این به بعد آن حرفها را نگویید، اینهایی را که دیدید و شنیدید که رنگ واقعیت دارند، بگویید.»
ما جانبازان ناراحتیم از اینکه مردم راجع به وضعیت ما و زندگیمان طوری حرف میزنند که حتی از یک کلمه آن حرفها اطمینان ندارند و فکر میکنند ما از عنوان جانبازی یا آزاده بودنمان برای در اختیار گرفتن تمام امکانات استفاده میکنیم در صورتی که ما قرنطینه را سالهای قبل تجربه کردیم، ما در اسارت آنقدر فشرده مینشستیم که حسرت تکان دادن پایمان را داشتیم و هزاران درد و حسرت دیگر که نه برای یک یا دو روز بلکه برای چند سال تحمل کردیم. من خودم ۸ سال اسارتم طول کشید. ما در آن سالها از نظر نظافت وضعیت خوبی نداشتیم، آب گرم برای استحمام از حسرت هایمان بود و... ما همه این شرایط و هزاران درد و حسرت دیگر را تحمل کردیم تا ایران، ایران بماند و مردمش در امنیت و آرامش باشند.
ارسال دیدگاه