سحر شیخی*
عشق چهارحرفی
تو برای من تنها معلم نبودی، تندیسی بودی از استقامت، تلاش و کوشش، با چه سختی هایی به ما درس می دادی و چه لبخند زیبایی داشتی، وقتی ما، آن را بدرستی می آموختیم.
هر سال حوالی دوازده اردیبهشت که میشود، ذهنم پر میکشد به سالهای نه چندان دور، پشت نیمکتهای چوبی که سه نفره مینشستیم و همیشه بحران زندگی مان آن روزها، این بود که چه کسی سر نیمکت بنشیند.
ذهنم پرواز میکند به اول مهر و معلم جدید و کنجکاوی ما از اینکه او کیست و نامش چیست، سختگیر است یا مهربان، روزها و ماهها با خستگی و تلاشهای تو گذشت، مانتوی گچی و دستهای حساس به گچت را هنوز یادم هست، تکرار و تکرار و تکرار تا ما یاد بگیریم فرمول معادله زندگی را، اینکه مهربانیها و داراییهایمان را تقسیم کنیم و محبتها را در بخشش ضرب.
اینکه بدی را از قلبهایمان تفریق کنیم و عشق را به دستهایمان اضافه، روزهای کوتاه و دلگیر زمستان با تصویر بخاری نفتی در کلاس ما، هنوز در خاطرم است وقتی آخر کلاس دیگر حرف زدن آزاد بود و تو از ما میخواستی هر سوالی دوس داریم بپرسیم و تو با دلسوزی همیشگیت، پاسخ ما را میدادی، وقتی به ما میگفتی که بچه ها درس بخوانید و بدانید که به دردتان میخورد.
دلم برای گچهای رنگی که با آن نقطه و مختصات آن را رسم میکردی تنگ شده، برای اضطراب امتحان سخت ریاضی و برای دلشوره اعلام نمرهها که اگر تو به من لبخند میزدی، یعنی خستگیت در رفته بود از نمره من.
دلم برای همه آن روزها تنگ شده، روزهایی که نمیدانستیم چقدر معلم ها زحمت میکشند و تقدیر برایم رقم زد که خودم هم در این راه قدم بگذارم و بفهمم که تو چه رنجی متحمل شدی تا ما بیاموزیم.
دوازده اردیبهشت که میشود یاد شگفتانه ناشیانهمان میافتم که مثلاً میخواستیم تو را غافلگیر کنیم و تو همیشه خندهات میگرفت و تشکر میکردی.
اکنون در آستانه روز پاک معلم، دستانت را میبوسم و افتخار میکنم که شاگرد تو بودهام.
روزت مبارک معلم عزیز من.
خبرنگار *
ارسال دیدگاه