صفی یزدانیان در گفتوگو از «ناگهان درخت» میگوید
کی لم میدیم یک نفس آسوده میکشیم
تهران (پانا) - نخستین فیلم صفی یزدانیان از ظهور فیلمسازی با سلیقه و زیباییشناسی متفاوت خبر میداد. آنقدر که خیلیها را کنجکاو تماشای فیلم بعدی او کند.
بهگزارش ایران، در «ناگهان درخت» اما خیلی نباید دنبال صفی یزدانیان «در دنیای تو ساعت چند است» گشت. حضور دارد شاید کمی متفاوتتر و جدیتر. فیلم دوم او همانطور عجین شده با ادبیات، سینما، طبیعت، نوستالژی و موسیقی در قاببندیهای زیبا، نوع رابطه شخصیت اصلی قصه (فرهاد) را با دو زن (همسر و مادرش) روایت میکند اما این بار درونیتر است و درباره آدمها تا معماری. شبیه یک رمان چند دهه از زندگی فرهاد (پیمان معادی) روایت میشود. روایت گذشتهای از دست رفته و زندگی که در برخورد با چیزهایی که جایش آنجا نیست مسیر طبیعیاش تغییر پیدا میکند و چنان که فرهاد میگوید در حسرت مجال لم دادن در پناه علایقی ساده است: «ما کی لم میدهیم و یک نفس آسوده می کشیم؟» اکران آنلاین «ناگهان درخت» بهانه گفتوگوی ماست با صفی یزدانیان؛ فیلمسازی که دوست دارد بیشتر بار را به دوش مخاطب بگذارد.
پیش از پرداختن به فیلم «ناگهان درخت» و دومین تجربه بلند سینماییتان، میخواهم از تجربه فیلم دیدن صفی یزدانیان بهعنوان یک منتقد سینمایی و نویسنده بدانم. خودتان بهعنوان یک منتقد مواجههتان با یک فیلم چگونه است؟
بهعنوان منتقد که هرگز فیلم نمیبینم خوشبختانه! خود این عنوان یا شغل یا هر چه هست اگر قرار باشد در جریان دیدن، خود را تحمیل کند ارتباط با فیلم ها را، حالا هرچه باشد، مخدوش می کند. دیده ام که گروهی از منتقدان هنگام تماشای فیلم هم قلم و کاغذی همراه دارند و نکات را یادداشت می کنند. یعنی از همان اول انگار نه تماس با اثر، که آنچه قرار است گفته باشد است که اهمیت دارد. من مثل خیلی ها از بچگی غرق دنیای فیلمها بودهام. فکر نمی کنم هنوز هم با پسربچهای که مادر یا پدرش به سینمای فروشگاه فردوسی میبردنش فرقی کرده باشم. از این نظر که فیلم را با این توقع ضمنی میبینم که وارد دنیای دیگری بشوم. مهم نیست که بعدش میخواهم درباره آن چه بگویم. سینما هنر است، قطعه موسیقی را به قصد نقدش نمیشنویم، پرده نقاشی را به قصد تعبیرش نمیبینیم. حتی اگر «رسماً» ناقد آن هنر خاص باشیم، اما سینما به هزار دلیل که جای بحثش اینجا نیست، مثل هر پدیده اجتماعی، در این دوران میلیونها منتقد و نویسنده دارد. در جریان همین اکران آنلاین ناگهان درخت، بارها با نظرهایی مواجه شدم یا دوستانم مرا متوجهشان کردند، که طرف در حال تماشای فیلم داشت
نظرش را بریده بریده مینوشت و پست میکرد. انگار گزارش فوتبال است!
در نقدهایتان عموماً از فیلمهایی نوشتهاید که دوستش دارید. گفته بودید دستتان به نوشتن بدگویانه نمیرود. در فیلمسازی چطور؟ این قانون و قاعده را دارید که با اشتیاق و البته اندوه نوستالژیک از فضاها، اشخاص و رویدادها و زندگی بگویید؟
من نقد منفی هرگز ننوشتم چون به خودم هنگام نوشتنش خوش نمیگذرد. برای من کار نوشتن سهیم کردن دیگران در نگاهی است که به فیلمی دارم که از تماشایش به وجد آمده ام. من خود را همه چیز دانِ عالم سینما نمی دانم. داور هنر نیستم و وظیفه خبردهی از عالم غیب هنر را ندارم، اما در کار فیلمسازی بههیچ چیز اندوهی نوستالژیک ندارم. اصلاً آدمی نیستم که مدام در حسرت گذشته باشم. فیلم ساختن هم برایم گستردن احساس افسوس از گذشته نیست. چون بهگذشته نگاه میکنم معنایش صرفاً این نیست که در حسرتش نشسته ام. در همین ناگهان درخت یک بخش ۱۲ دقیقه ای نخستین هست که در کودکی راوی میگذرد. در ۸۰ دقیقه بعدی همه چیزهای این ۱۲ دقیقه تکرار می شود. فرهاد در واقع دارد می گوید که من این وضع را یکبار دیگر هم تجربه کرده ام.
فرهاد هم وقتی قرار است برای بازجویی بهصورت خلاصه از خودش بنویسد بیشتر از علاقههایش مینویسد؛ حتی به سؤال روانکاو که از او میپرسد دو سه تا چیز بگو که وقتی یادش میافتی بگویی میارزید زندگی کنی، پاسخ میدهد که بالاخره یک چیز پرسیدی که میتوانم دقیق جواب بدهم. نوع روایت و زمان و مکان هم در اختیار فرهاد است. او هر دنیایی را که میخواهد نشانمان میدهد. مهتاب، مادر، پلیس و بازپرس را در وضعیتی میبینیم که او دوست دارد آن گونه به یادش بیاوریم. با همان حسرت کودکی که در مدرسه با نگاهی طنز غبطه دوستش را میخورد که دنیا را از چشم خودش میبیند.
نادر همکلاسی فرهاد یک چشمش نابیناست، اما از نقطه ضعفش چیزی مفرح می سازد چون قوی است. چشم مصنوعیاش را بیرون می آورد و با آن سر به سر بقیه میگذارد. فرهاد همه ضعف هایش را پنهان میکند چون نوع روبهرو شدنش با دنیا جور دیگری است. اما حق با شماست. او ما را بههر کجا که بخواهد میبرد. حتماً متوجه هستید که گاهی مخاطب او هم روشن نیست. زن روانکاو از او میخواهد خلاصه ای از خودش را بگوید اما می بینیم که او دارد جواب این سؤال را به بازجو می دهد. آن متنی که می گویید، ستایش چیزهای کوچکی است که بهآنها علاقه دارد. متن دفاعیه آدمی عادی است در برابر اتهامی ناروشن. میگوید دست از سر من بردارید و بگذارید زندگی ام را بکنم، اما دست از سرش برداشته نمیشود.
در روایت رویدادهای تلخ و ناگهان مثل نیروی امنیتی که در مرز منتظر فرهاد است یا بازجویی که دنبال پرملات کردن پروندهاش است روایت او زبان طنز میگیرد. حتی در پاسخ به روانکاو که میگوید میبینی چقدر احساساتی هستی همه چیزت از قلبت بود و پاسخ میدهد نه یک چیزهایی هم تو حلقم بوده؛ قرص خواب، افسردگی و... این طنز دوپهلو به خاطر تحقیر همان ناگهانهایی است که به ناگاه سبز شده و مسیر زندگی را تغییر داده یا تلطیف انتقاد است؟
آنجا معلوم نیست که لب مرز باشد. یک نقطه قرار است برای دیدار با کسی که شاید قرار باشد آنها را از مرز رد کند. همه چیز دور این کلمه شاید می چرخد. طنز نهفته در آن فصل از بیربطی دنیای این آدم ها و دنیای پلیس می آید. پلیس در اوج ملال دارد وظیفه اش را انجام میدهد، پیداست که زیاد هم حوصله ندارد و حواسش احتمالاً جای دیگری است، اما این آدم ها از همین شکل فکسنی «قدرت» هم می ترسند. این فصل از دوران ترسی فراگیر سخن می گوید. تقابل این دنیا و تعلل این جمع در فرار طنزآمیز است، اما متوجه هم باشید که همین وضعیت سرسری به قیمت سال ها عمر فرهاد تمام می شود. چون باید برایش اتهامی ساخته شود. این «تلطیف انتقاد» که میگویید اصلاً قصد من نیست و نبود. این داستان را آدمی دارد تعریف می کند که اهل صراحت نیست و فیلمسازی این صحنهها را کنار هم گذاشته که دوست دارد بیشتر بار را به دوش مخاطب بگذارد. آن ریسک را میپذیرد که به او اتهام بزنند که «اصلاً مسأله این فیلم چیست؟»، چون گوینده همین نظر هم باید متوجه باشد که دارد حرف بازجو را تکرار میکند: «دائم در میری از گفتن داستان. بگو مسأله چیه؟ خود مسأله»!
اما فرهاد قصد سبک کردن وضعیت یا اعتراضش را ندارد. او این گونه سخن می گوید، در آن متن دارد به بازجو و روانکاو، می فهماند که من خاطرات و خواسته ها و علایقی ساده دارم و دارم به زبان خودم به شما می رسانم که دست از سرم بردارید و اینقدر دنبال «مسأله» من نباشید.
مکاشفه گذشته و احضار آن قرار است همچون ذهن فرهاد پناهگاهی باشد برای وضعیت آشفته روحی و تحمل زندان، یک مکانیسم دفاعی و تمایل ناخواسته برای بازگشت به رحم مادر. یا تلاش برای این است که دوباره خود را بشناسیم و به قول دندانپزشک یاد بگیریم که جلوی لنگه کفشها را بگیریم یا بیمحتوایی اکنون و امروز به رخ کشیده شود.
هر دو نکته ای که می گویید درست است و ضمناً کار مرا در شرح فیلم ساده می کند. او حسرت گذشته را ندارد، وقتی درگیر است به آن «پناه» می برد. در اینجا گذشته عین اثر هنری است. دنیایی دیگر است که هم هست و هم نیست. فرهاد اگر در زندان به یاد چهارصد ضربه تروفو یا روشنایی های شهر چاپلین است برای آن نیست که حسرتشان را دارد. سینما پناهگاهش است و شکل ارتباطش با گذشته نیز عیناً همین است، اما کسی واقعاً گذشته را به کاری نمیبندد. یا او نتوانست به کارش ببندد. در تکرار «تصادف» اصابت آن کفش فوتبال با دهانش، نتوانست جلوی برخوردش با آن درخت را بگیرد. او «مرد» عادی نیست. دوست ندارد پشت فرمان باشد. براحتی خوابش را تعریف می کند که در آن خودش بچه ای زاییده است. صدایش را بلند نمی کند. دنیا توی ذوقش زده و نمی خواهد مثل بقیه باشد. اعتراض او این شکلی است. در دوران- و سینمای- مردانه، که وقتی به یکی می گویند «مرد باش» یعنی اینکه مثل یک مرد واقعی قوی باش ،ضعف امری زنانه است، چنین شخصیتی طبعاً آشنایی نمیدهد، یا دیده ام که حتی برای برخی از مخاطبان زن فیلم خوشایند نیست.
بخشی از «ناگهان درخت» درباره ترس و نگرانی بابت از دست دادن همین علاقهمندیهاست. گاهی آنقدر بابت این از دست دادنها ترسیدهایم که زندگی را از دست دادهایم. صحنهای که مادر نفس میکشد و از فرهاد میشنویم که زندگی بند همین نفسهاست. این نگرانیها نشأت گرفته از شرایط نامتعادلی است که ایجاد شده تا جایی که حتی خلوت سه نفره آنها در ساحل هم تهدید میشود. فرهاد میگوید «ما کی لم میدیم، یک نفس آسوده بکشیم». بیشترین نگرانی صفی یزدانیان همان درختی است که در نقاشی سوزان میبینیم. ترسش از دست رفتن، یا اصلاً عدم امکان تشکیل خانواده است، یا هر عدم امنیتی که فرصت زایش و خلق و فردیت و سلیقه را میگیرد.
سوزان درختی میکشد و دفتر نقاشیاش در باد ورق میخورد. خوشحالم که به این نقاشی اشاره کردید، چون میبینم که نشانههای آن ۱۲ دقیقه ابتدای فیلم از نگاهتان پنهان نمانده است. او با آن «یویو» اش هم کنار تنه آن درخت در حیاط مدرسه که فقط این تکه از آن در قاب پیداست بازی میکند. بر اتاق دیدار با زن روانکاو هم نقاشی بزرگی از درختی پیداست. این نشانههای سبک تری از تهدید مدامی است که در سراسر فیلم حضور دارد و به آن تصادم ویران کننده نهایی میانجامد. آشفته شدن آن خلوت سه نفره هم کاملاً درست است. قایق آن دو نفر که یک دفعه وسط دریا سبز میشود که دوباره فرهاد را میترساند و دوباره خودکار را از جیبش بیرون می آورد و همین تهدید این خلوت است که مهتاب را به درد زودرس میکشاند و مادر را که داشت برای خودش آوازی زمزمه میکرد به هم میریزد و پای مرگ می برد.
«ناگهان درخت» فیلمی بین یأس و امید است. فرهاد با وجود تمام نگرانیها و پاسخی که از مهتاب میشنود مبنی بر اینکه وضع بهتر هیچ وقت نمی آید، تمایلی به مهاجرت ندارد. این به خاطر آن است که او همچون کودکی «هر کاری میکند که هیچ کاری نکند» یا اینکه بند ناف روانیاش از مادر جدا نشده و وابستگیاش به تمام دلبستگیها.
مادر و وطن در اینجا به یک مفهوم اند. باید ترکش کنی اما همین دشوارترین کار دنیاست. فرهاد که آنقدر آسوده در کودکی کنار مادرش در سالن سینما می نشست، بعدها فقط به خاطر تاریکی سینماست که به آن پناه میبرد. سینمایی خالی که دارد یک فیلم پروپاگاندای شوروی نشان میدهد و «واسیلی» و «نیکلای» از جانفشانی هایشان در دفاع از لنینگراد میگویند. به همین خاطر است که بخش کودکی فیلم، رنگش را از مری پاپینز گرفته و از فصل آن درمانگاه نکبت زده انگار توی فضای «حماسه یک سرباز» و این چیزها نفس میکشیم.
در روایت زندگی چندین ساله فرهاد یک حفره بین کودکی و جوانی او وجود دارد. دلیل گذرتان از نوجوانی و داستان عشق او به یاسمن چیست؟
قرار نبوده که همه مراحل زندگی فرهاد را ببینیم، چون خودش چنین نمیخواهد. حتماً توجه داشتهاید که او با یادآوری ترانه «مهتاب» که همکلاسی محبوبش سوزان در جشن مدرسه اجرا می کند، مهتاب را در آن وضعیت غمانگیز در درمانگاهی هراسآور به یاد می آورد که آمده تا جنینی را از بین ببرد.
داستان عشقش به یاسمن را هم لازم نمیبیند که بگوید. اصلاً قطعی نیست که همین را هم در برگه بازجویی نوشته یا چیزی است که دارد در پاسخ به روانکاو میگوید.
تصویر مادران سالخورده جامعهنگاری بیمانندی در سینمای ما دارد. «ناگهان درخت» یکی از آثار شاعرانه سینمای ایران در بزرگداشت مادر است. فیلم را به مادرتان حمیرا ساعد سمیعی تقدیم کردهاید. به طور مشخص کدام روایت ها در قصه برگرفته از خاطرات مادرتان است؟
هنگام نوشتن فیلمنامه ناگهان درخت مادرم را از دست دادم. اما پیش از آن هم در این داستان نه عینیت زندگی او، اما روح مادری و سویههایی از احساسم نسبت به مادر خودم دمیده شده بود، اما اگر بخواهم به پرسش شما جوابی روشن هم بدهم باید بگویم که عکسی که هما جان در فیلم از «گالیا» که هوشنگ ابتهاج(سایه) آن شعر معروف را برایش سروده بود واقعاً عکس همان شخصیت است. گالیا دوست و همکلاس مادر من در رشت بوده است و در واقعیت هم روزی مادرم همین عکس را نشانم داد و من آن را به دست سایه رساندم.
نقشآفرینی زهره عباسی (هماجان) از بازیهای تحسین شده فیلم است که جنس حضور او کاملاً مطابق با اتمسفر و فضای فیلم است. چگونه به این انتخاب رسیدید؟
خانم زهره عباسی از اقوام دوستم همایون پایور هستند. پیش تر هم قرار بود در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟ »کنارمان باشند که به دلایلی امکانپذیر نشد. اما از همان اول قطعی بود که ایشان، که هیچ سابقه بازیگری هم نداشتند، نقش هما جان را خواهند داشت. خانم عباسی به هر حال، البته با چند سال فاصله از نسل مادرم هستند، از نسل مادران درسخوانده و با ذوق و ذکاوتی که دو دقیقه هم کنارشان باشی میبینی که خاص هستند، در نگاه به دنیا و در طنز و در مهربانی.
پیمان معادی را برای نقش فرهاد قبل از تهیهکنندگی فیلم در نظر داشتید؟
بله اصلاً موضوع تهیه کنندگی او بعد از قطعی شدن بازی اش در فیلم پیش آمد. وقتی فیلمنامه تمام شد پیمان در ایران نبود. من هم فقط یکبار او را دیده بودم، در شبی که رفتم سر فیلمبرداری بمب، یک عاشقانه و همانجا تصمیمم قطعی شد که او را برای نقش فرهاد دعوت کنم. به هر حال دستیارم فیلمنامه را برایش فرستاد و او بسیار دوستش داشت. بعد که برگشت و قرار گذاشتیم خودش پیشقدم شد که تهیه کننده فیلم هم باشد و از همان روز کارها را با دقت و سرعت پیش برد.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» با تحسین منتقدان و مخاطبان همراه بود؛ فیلمی که همچنان حتی از صداوسیما پخش و دیده میشود. این دیده شدن کم سعادتی نیست. میخواهم به طور مشخص بدانم برای شما که با فضای نقدنویسی آشنایی دارید، نگاه منتقدان چقدر در مسیر کارنامه کاری تان مؤثر است و دیده شدن و فهم فیلم از سوی مخاطب چه جایگاهی دارد؟
البته کار در دنیای تو ساعت چند است؟ هم به آسانی پیش نرفت. آن فیلم هم در مسیر زمان بود که خودش را تحمیل کرد و ماندگار شد. همین تلویزیونی که میگویید حالا نشانش میدهد در زمان اکرانش یک دقیقه آنونس آن را هم حاضر نشد پخش کند و گفتند که این فیلمی است در تبلیغ فرهنگ فرانسه! نگاه خیلی از منتقدان هم پس از اقبال همگانی آن فیلم کمی تعدیل شد. جالب است که خیلی از کسانی که از فضای آن فیلم ایراد می گرفتند حالا معترضاند که چرا ناگهان درخت اینقدر از آن فاصله دارد و اینقدر به راه خودش می رود! به هر حال آن فیلم شبیه فیلم های آشنای این سینما نبود و این را فراسوی خوب و بد بودنش میگویم. ناگهان درخت حتی از آن هم دیرآشناتر است، نسبت به جریان اصلی این سینما. اما کافی است که بدرستی «دیده شود». حتماً از منتقدانی که از اول آن کاغذ و قلم را در دست نگرفتهاند و فیلم را به جای تمرین نکتهگیری و بامزگی، واقعاً «می بینند» میشود چیزهای خوبی خواند. در همین مدت کوتاه چندین نوشته بسیار خوب در مورد فیلم خواندهام، از سوی کسانی که الزاماً بهعنوان «منتقد فیلم» هم شناخته نمیشوند، که به وجدم آورده است. تمایلم اصلاً خواندن
ستایش نیست اما وقتی میبینم که نویسنده با فیلم راه آمده و چیزهایی در آن دیده که خودم هم متوجهش نبودهام طبیعی است که خوشحال میشوم. از آن طرف هم آن همه فشاری که آوردند تا فضایی علیه فیلم بسازند، در برنامههای رسمی تبلیغ ندیدنش را بکنند، یا در فضای مجازی حتی به آن هجوم بیاورند را نادیده می گیرم و راستش بعضی برخوردها کمی هم به آینده فیلم امیدوارم می کند. فیلم اگر خوب باشد مخاطبش را هم مییابد، در گذر زمان. من این تجربه شخصی را از زمان فیلم کوتاهم «قایقهای من» دارم که پانزده سال پیش ساخته شد و اولین حضور از سهگانه فرهادهای من بود. فیلمی که شاید چند سالی اصلاً دیده نشد اما حالا همچنان خواهان دارد، در باره اش می نویسند و از لحظاتش یاد می شود. اما خلاصه بگویم که در مقالههای سینمایی ام هرگز خود فیلمساز مخاطبم نبوده است و خود را هرگز ناصح و درمانگر و راهنمای خالقان آثار و کاشف الاسرار سینما ندانستهام، احتمالاً در مقام فیلمساز هم نقدها را خطاب به خودم نمیگیرم، یا نمیتوانم بگیرم.
دیالوگهای منتخب
انگار قبل از اینکه به دنیا بیاد، همه چیز رو بلد بود، از کجا بلد بود که اگر یک چیز مخصوص به خودش نداشته باشه فراموش میشه، اصلاً داستان پیدا نمیکنه.
اسمش سوزان بود، واقعاً سوزان، نه سوسن، من شناسنامهاش را هم دیده بودم.
اینکه درجا میزنه، کجا برم با اسبی که هیچ جا نمیره؟
دکتر بختیاری: گریه نکن عزیز من، فقط یک چند روزی با دهان بسته میخندی. راوی: و من مدت ها نخندیدم یا با دهان بسته خندیدم.
بازجو: من الان ملاتم کمه، یک چیزی بگو که این بشه پرونده، تا نشه پرونده که نمیشه ولت کرد بری. جرم چیه این وسط؟ فرهاد: من بگم جرمم چیه؟!
ما کی لم میدیم و یک نفس آسوده می کشیم؟
اون روز که باد خورد به صورتم، روزی که بچهها به اتاق ماریا پناه بردند (اشکها و لبخندها)، رشت، سفرهای عید به رشت، سفرهای تابستان به رشت، هر سفری به رشت و دریا.
یادداشت
چند نکته درباره ناگهان درخت و سازندهاش
دوباره با همان چمدانها...
پوریا ذوالفقاری
منتقد سینما
اول) زمان اکران در دنیای تو ساعت چند است، در نقدی فیلم را شبیه یک آیین دانستم و اشاره کردم که یزدانیان چگونه همه عناصر را برای کارکردی متفاوت در مناسک شخصی خود فرا میخواند. آیین «روزگار آرام و قرار گرفتن.» آن مقطع سنی که در آن کمکم عدم امکان رسیدن به آرزوها یا معشوق را پذیرفتهای و استخوان سبک کرده، محنتهای زندگی را با خلق خوشیهای گذرا میآمیزی تا سبکی تحمل ناپذیرش را تحمل کردنی سازی. ناگهان درخت را از این جهت باید نقطه مقابل در دنیای تو ساعت چند است؟ دانست. فرهاد این فیلم بیقرار است. تقلاهایش برای فرونشاندن عطش و قبول «نشدن» و «نرسیدن» ثمری نداشته. او فیلم و کتاب و خاطره و خود را کاویده اما همه اینها تنها آتش انتظارش را فروزانتر ساختهاند. او جز در کنار مهتاب «قرار» نمیگیرد و البته از مهتاب چیزی بیشاز «بودن» نمیخواهد. بیقصد و ژست روانکاوی، بهنظر میرسد سازنده ناگهان درخت، از سازنده در دنیای تو ساعت چند است ناآرامتر و مشوشتر است و فیلمش را با ناپرهیزی بهتری ساخته است.
دوم) ناگهان درخت از نظر لحن، فیلمی مهم در سینمای این سالهای ماست. تقریباً هیچ رخدادی با لحن آشنا (یا کلیشهای) روایت و تصویر نمیشود. گذشته چندان نوستالژیک نیست، سکانسهای سالهای سیاه زندان، بهطنزی برآمده از ساده باوری و سوءتفاهم آمیخته و در لحظات وصال هم سخنی از عشق به میان نمیآید. از این نظر فیلمی پیشروی ماست که سازندهاش در روایت، مسیر سختتر و خالی از کدهای آشنا را در پیش گرفته است. دلیل توان و تمرکز طلبیدن فیلم از ما همین است. چون در مداری دیگر میگردد.
سوم) فرهاد در دنیای تو ساعت چند است؟ عاشق پیشه و بیاعتنا به امکان وصال در عشقی یکسویه، با چمدانی از خاطرهها خود را سرگرم کرده است و یکبار هم بیحوصله، بهگلی هم میگوید: «اینها اسباب خوشی من بودهاند.» در ناگهان درخت انگار ما/ مخاطب با چندان چمدانی سرگرمیم! با لحظهها، نگاهها، ایهامها و شاعرانگیهای دیالوگها، موسیقیها، خاطرهها، سکوتها. کمی زمان میبرد تا بفهمیم پشت اینها چیزی نیست. نباید امیدی به وصال داشته باشیم. دنیای فیلم همینهاست و باید با همینها «خوش» باشیم و خلوتمان را با فیلم برپا کنیم.
چهارم) تلاش یزدانیان برای حفظ یکدستی دنیای فیلم و مراقبتش از فالش نشدن هیچ چیز (که بویژه در شکل حضور کنترل شده دو بازیگر اصلی جلوه میکند) در مورد زوج مهراب قاسمخانی و شقایق دهقان به نتیجه نرسیده. نمیدانم بهدلیل سابقه ذهنی مخاطب از آنهاست که پیوسته از متن اثر بیرون میزنند یا درک نادرستشان از لحن فیلم است که تصور یک جور حضور بیحوصلهشان را باعث میشود. این نکته از این نظر عجیب است که یزدانیان از همان نخستین فیلمش نشان داد چقدر در طراحی شخصیتهای فرعی (و گاه زیادی فرعی!) فیلم بهشکلی که به چشم بیایند موفق است. اینجا هرچه هست دو شخصیت اصلی است و البته مادر. دیگران حضور و فروغی ندارند. این آزاردهنده نبود اگر سازندهاش انتظار متفاوتی را با فیلم قبلی خود در ما ایجاد نکرده بود.
پنجم) از زمان نمایش ناگهان درخت در جشنواره تقریباً در هر نقد و یادداشتی بر این فیلم، اشارهای به سلیقه و نگاه صفی یزدانیان با استناد به در دنیای توساعت چند است شده است. اینکه فیلمسازی با دو فیلم به مرحلهای برسد که تفاوت رویکرد و نگاهش چنین به چشم بیاید و موضوع بحث شود، قطعاً نکتهای است تأمل کردنی. و شگفت اینکه این اتفاق عموماً برای فیلمسازانی میافتد که جریان اصلی سینمایمان به آنها بیاعتناست. جریان اصلی، فیلمسازانی را دوست دارد که با یک دوجین فیلم و سریال باز هم نتوان رگهای از سلیقه را در آثارشان یافت! یزدانیان خوشبختانه از این تبار نیست و دومین فیلمش نشان از سماجتی امیدوارکننده در ادامه مسیر میدهد.
ارسال دیدگاه