داستان عجیب یک زن؛ از نرمی استخوان تا نرم کردن سنگ
ایستادن پا نمیخواهد
تهران (پانا) - حرفهای مرد کوهنورد را به یاد دارد؛ مرد موسفیدی که همه زندگیاش را در کولهاش ریخته بود تا برای همیشه با زندگی خداحافظی کند. آخرین بار بود که سربالایی نفسگیر کوه را بالا میرفت اما با دیدن دختر جوانی که به ضرب و زور عصا روی زانوهایش بالا میرفت تصمیمش عوض شد، رفته بود تا بازنگردد اما برگشت تا دوباره شروع کند.
بهگزارش ایران، سمانه غرقی با معلولیت به دنیا آمد اما همین دنیایش را عوض کرد. عکسهای او درحالی که با زانو کوهنوردی میکند بهعنوان بانویی با اراده و قوی در فضای مجازی دست به دست میشود و همه او را تحسین میکنند. میگوید او روی قله موفقیت ایستاده و برای رسیدن به آن سختیهای بسیاری را پشت سرگذاشته است.
حالا سمانه انگیزهای شده برای کسانی که مشکلات و سختیها، آنها را از ادامه راه باز میدارد؛ مثل همان مردی که رفته بود تا برنگردد. میگوید این روزها احساس مسئولیت اجتماعی دارد و میداند که حرفهایش برای خیلیها اثرگذار است: «زمانی که مدرسه رفتم متوجه شدم جایی بجز خانه هم هست؛ جایی بهنام جامعه که قبل از آن برای من وجود نداشت. من راشیتیسم و نرمی استخوان دارم. بهخاطر این بیماری بارها دست و پا و دندههایم شکسته. بهخاطر معلولیت و رشد نکردن پاها تا ۱۰ سالگی نتوانستم مدرسه بروم. البته از ۶ سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. برادرم ۲ سال از من بزرگتر است و وقتی درس میخواند یا خواهرم کمکش میکرد، من هم کنار آنها مینشستم و خواندن و نوشتن یاد میگرفتم. همان موقع با پایان سال تحصیلی همه دانشآموزان باید کتابهای درسیشان را به مدرسه برمیگرداندند ولی مادرم با مدیر مدرسه صحبت کرده بود و اجازه گرفته بود کتابهای برادرم را برای من نگه دارد. به این ترتیب در خانه خواندن و نوشتن را یاد گرفتم اما در مدرسه دنیای جدیدی را تجربه کردم؛ جایی که با بچههای دیگر تفاوت داشتم.
پدرم آیندهنگر بود و توصیه میکرد کارهای شخصیام را خودم انجام بدهم و به کسی وابسته نباشم. تابستان مرا در کلاسهای آموزشی ثبتنام میکرد تا در کنار درس حرفهای بیاموزم. کلاس گلدوزی اولین کلاس هنری بود که رفتم. پدر تلاش میکرد به یک هنر علاقهمند شوم. سوم راهنمایی بودم که در کلاس خوشنویسی ثبتنام کردم. پدرم بعد از بررسی کلاسهای مختلف و با توجه به اینکه با ویلچر باید سرکلاس میرفتم کلاس خوشنویسی را مناسب تشخیص داد. با یکی از دوستان مدرسهام خوشنویسی میرفتم و خیلی زود علاقه مند شدم. به هرحال ادامه دادم و سال ۸۶ مدرک ممتاز گرفتم. هر خطی که مینویسم جان تازهای میگیرم.»
مدرک ممتاز خوشنویسی هدف اصلی او نبود، سمانه میخواست در عرصه کار و تحصیل هم موفق باشد. او ماجرای دانشگاه و جست و جو برای پیدا کردن کار را این طور تعریف میکند: «سال ۸۴ در رشته حسابداری دانشگاه کوثر قزوین قبول شدم. آن سالها قبولی کنکور سخت بود و خیلیها پشت کنکور میماندند. شوق زیادی داشتم و همراه پدر به قزوین رفتم و ثبتنام کردم. هر روز صبح زود از کرج سوار سرویس دانشگاه میشدم و غروب برمیگشتم. وقتی کنکور قبول شدم مسئولان بهزیستی میگفتند حتماً درس ات را ادامه بده، حمایت ات میکنیم و حسابداری بازار کار خوبی دارد و حتماً برای تو کار مناسب پیدا میکنیم و... با همین وعدهها درس خواندم و بعد از گرفتن مدرک برای پیدا کردن کار به هرجایی که میشد رفتم؛ حتی بیشتر از همکلاسیهای دانشگاه، اما همه جا با در بسته مواجه میشدم. میگفتند باید حداقل ۵ سال سابقه کار داشته باشی. نمیخواستم تسلیم شوم چون هدف من از درس خواندن این نبود که مدرک بگیرم و آن را قاب کنم. تحصیل در دانشگاه برای من بهانهای بود تا آن طور که دوست دارم زندگی کنم. بعد از مدتی با آموختن مدیریت سایت در یک شرکت کامپیوتری کارهای طراحی سایت را انجام دادم ، اما در همه آن لحظات علاقه به کارهای هنری و کوهنوردی همچنان در وجودم ریشه داشت و تلاش میکردم به آرزویم برسم.»
کوهنوردان ارتفاعات عظیمیه کرج سمانه را بخوبی میشناسند. دیدن او انگیزهای میشود برای ادامه راه و فتح قله. در این میان هم کسانی که برای اولین بار به این منطقه میآیند با دیدن او که آهسته و با انگیزه جاده را بالا میرود دیگر حرف از خستگی و دشواری مسیر نمیزنند. میگوید کوهنوردی اولین اولویت زندگیاش شده است: «تا سال ۹۱ همراه خانواده و دوستانم به کوه میرفتم و آنها باید ویلچرم را هل میدادند. دوست داشتم یک روز روی پاهای خودم کوهنوردی کنم. موضوع را با استاد خوشنویسی ام مطرح کردم و گفتم اگر بتوانم چیزی زیر زانوهایم ببندم شاید بتوانم کوهنوردی و طبیعت گردی کنم. استاد استقبال کرد و گفت به این موضوع قبلاً فکر کرده است. زانوبند والیبال خریدم و استاد مقداری چرم به یکی از چرم دوزهای ماهر داد تا برای من زانوبند درست کند. وقتی آن را به زانوهایم بستم احساس کردم میتوانم پرواز کنم. عصاهایم را کوتاه کردم تا بتوانم تعادلم را زمان بالا رفتن از کوه حفظ کنم. اولین روز کوهپیمایی را فراموش نمیکنم؛ با استاد خوشنویسی و چند نفراز دوستانم در بیجی کوه عظیمیه از پای «زنجیر» تا «چشمه» را در یک ساعت و ۴۵ دقیقه بالا رفتم. حس میکردم بال درآوردهام. از آن روز کوهنوردی را رها نکردم و زمان رسیدن به چشمه را به ۵۰ دقیقه کاهش دادم. یک بار هم از ایستگاه ۷ تا قله توچال رفتم ولی نزدیکی قله بهخاطر افت فشار به توصیه کوهنوردان مجبور شدم برگردم. سالهاست انگیزه کوهنوردی خیلیها شدهام. بارها کسانی که به خاطر خستگی و سربالایی زیاد غر میزنند با دیدن من سکوت میکنند و گاهی همراهان آنها با نشان دادن من میگویند از این خانم یاد بگیرید.»
او خاطره روزی را تعریف میکند که در کوه به مرد میانسالی با کوله سنگین و بزرگی برخورد: «پیشم آمد و گفت من داشتم میرفتم که دیگر برنگردم اما با دیدن شما منصرف شدم و حالا میخواهم از نو شروع کنم.»
سمانه نگین تراش خوبی هم هست. خودش میگوید: «وقتی یک تکه سنگ فیروزه بعد از ۷ بار تراش به نگینی زیبا تبدیل میشود احساس میکنی همه روحت تراش میخورد. کار با سنگ را همیشه دوست داشتم تا اینکه ۴ سال پیش وقتی برای عروسی پسرعمویم به نیشابور رفته بودیم در کلاسهای تراش سنگ فیروزه شرکت کردم. ۴ روز مرخصی داشتم و میخواستم همان چند روز همه چیز را یاد بگیرم. استاد میگفت باید حداقل ۴۵ روز در کلاسها حضور داشته باشم تا کار را خوب یاد بگیرم اما اصرار کردم که آموزش را شروع کند، دو روز بعد همه فنون تراش سنگ را یاد گرفتم. استاد میگفت تو تنها شاگردی هستی که دور روزه یاد گرفتهای. روز عروسی پسرعمویم به خاطر کار مدام با صفحه سنگ تراش از انگشتهایم خون میچکید. بالاخره کاری را که همیشه دوست داشتم شروع کردم و بعد از مدتی کار در اداره و پشت میز نشینی را برای همیشه کنار گذاشتم. از فروردین سال قبل با تراش سنگ فیروزه، نگین انگشتر و گردنبند و دستبند درست میکنم. خیلیها با دیدن کارهای من در فضای مجازی سفارش کار میدهند و من هم با وسواس آماده میکنم. از چند ماه قبل هم در زمینه کاروینگ ، حجم تراشی روی سنگ را شروع کردهام؛ سنگهایی
مثل عقیق لاجورد را به شکل مجسمه تراش میدهم.»
میپرسم چگونه توانستهای به کوهی از انگیزه و موفقیت تبدیل شوی؟ میگوید با پشتکار و عشق.
ارسال دیدگاه