محسن آرمین*
دل یکدله کردن پیام ماندگار عاشورا
سخن اگر مطابق با واقع باشد صادق و اگر منطبق بر واقع نباشد کاذب است. این معنای منطقی سخن صادق و کاذب است.
در اینجا صادق و کاذب صفت کلام است. اما صادق و کاذب معنای دیگری نیز دارد و آن وقتی است که سخن شخصی را با آنچه میاندیشد یا در دل دارد بسنجیم نه با واقع. در این حالت صادق کسی است که میان اندیشه و سخنش اختلافی نباشد و کاذب کسی است که عقیده و کلامش یکسان نباشد. در این معنای دوم صادق و کاذب صفت شخص است نه صفت کلام.
در حالت نخست سخن شخص با واقعیت سنجیده میشود و شخص ممکن است به سبب خطای حواس یا خطای در استدلال سخنی برخلاف واقع گفته باشد. در این صورت سخنش کاذب است نه خود او. اما در حالت دوم شخص گرفتار خطای حواس نیست و در استدلال او خطایی رخ نداده است، حتی ممکن است او سخنش کاملاً مطابق با واقع باشد در عین حال همچنان او را کاذب و دروغگو بدانیم، زیرا سخنش نه با واقع بلکه با آنچه در دل دارد، یکی نیست.
در معنای اول ممکن است شخص به عمد گرفتار خطا شود و مثلاً آگاهانه از بودن چیزی که نیست خبر دهد در این صورت او دروغگوست اما در معنای دوم شخصی که سخنش با آنچه در دل دارد مطابقت ندارد و آگاهانه چیزی را میگوید که مطابق عقیدهاش نیست صرفاً دروغگو نیست بلکه دروغگویی منافق است. بلکه در اصل منافق است و دروغگویی او معلول نفاق اوست.
قرآن به این حقیقت اشارهای روشن دارد. در سوره منافقین می فرماید: «چون منافقان نزد تو آیند گویند: گواهى میدهیم که تو واقعاً پیامبر خدایى. و خدا [هم] میداند که تو واقعاً پیامبر او هستى، و خدا گواهى میدهد که منافقان سخت دروغگویند.» (منافقون: ۱) چنانکه ملاحظه میشود مطابق این آیه منافقان شهادت میدهند که آن حضرت پیامبر خداست اما خدا شهادت میدهد که آنان دروغگویند، چون منافقند و دل و زبانشان یکی نیست. چیزی بر زبان میرانند و در دل به چیزی دیگر باور دارند. حرفشان راست است اما دروغگویند. اصلاً مهم نیست کدامیک مطابق حق باشد؛ آنچه در دل دارند حق و آنچه بر زبان میرانند باطل است یا برعکس؛ مهم این است که دل و زبانشان یکی نیست. منافقند و به همین سبب در راست گفتنشان هم دروغگویند. مولوی در این باره تعبیر زیبایی به کار برده است: یکدله کردن و یکدله شدن.
با من صنما دل یکدله کن گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو/ زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش/ این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو/ دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان چوپان شدهای/ بر طور برآ ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو/ در دشت طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا/ انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان/ در گردن او رو زنگله کن
شرط سعادت و رستگاری یکدله کردن و یکدله شدن است. جالب این است که مولانا در این شعر از قرآن با عنوان «سی پاره» یاد میکند. اگر دل یکدله نکرده باشی سی پاره به کف یعنی قرآن به دست در چله نشستن هم دردی از تو دوا نمیکند. نور رستگاری که هیچ، کورسویی از روشنایی هم به رویت گشوده نمیشود. و چه جالب است که مولوی برای چنین کسی قرآن را نه قرآن که سی پاره مینامد. گویی که کتاب خدا برای چنین شخصی کاغد پاره و سودی به حال او ندارد. مادام که دل یکدله نکرده باشی، اگر قرآن را هم همیشه با خود داشته باشی و چله خواندن قرآن بگیری، به کورسویی از روشنایی نیز نمیرسی. این سی پاره تو را هرچه بیشتر به قعر چاه وحشت و اضطراب و تفرقه فرو میبرد.
زانک از قرآن بسی گمره شدند/ زین رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست عیبی ای عنود/ چون تو را سودای سربالا نبود
مادام که دل یکدله نکردی نماز هم بخوانی، ذکر مصیبت هم کنی، نعره بزنی و اشک بریزی به تعبیر مولوی «مجهول رفتهای» با «غولان» فریبکار و قدرتطلب و هواهای نفسانی رفتهای.
راهش این است که همچون موسی ترک گله و عصا کنی، نه دل به گله دنیا ببندی و نه به امید حمایت و رسیدن به پست و مقام و تکیه بر عصای قدرتها و اربابان دنیایی بزنی.
ای موسی! جان، چوپان شدهای/ بر طور برو ترک گله کن
حتی اگر نعلین هم با یکدله شدن در تعارض افتد باید آن را هم دربیاوری و تاول زدن پا را در دشت طوی محرومیتها و حبسها و حصرها به قیمت یکدله شدن و صداقت در دل و صراحت در کلام بپذیری.
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دشت طوی پا آبله کن
اگر به اینجا رسیدی خود مییابی که تکیه گاه تو خداوند است نه اربابان قدرت دنیا. آنها دیگر در نظرت حشمت و جبروتی نخواهند داشت. دیو سرکش درون نیز به گوسفند رامی بدل شده که زنگوله بر گردنش انداختهای.
تکیه گهِ تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
عاشورا صحنه رویارویی دو گروه است. در یک صف آنها که گرفتارند. اسیر وابستگیها و دلبستگیها هستند، نه اینکه حق را نمیشناسند؛ خیر خدا را به یگانگی میشناسند و نماز میخوانند و روزه میگیرند. آنان مردم شام نیستند، مردم کوفه هستند که گرمای خورشید عدالت علوی را سالها حس کردهاند، ولیِ خدا را هم میشناسند به او نامه نوشتهاند و به کوفه دعوتش کردهاند، اما امروز در برابرش شمشیر به دست صف بستهاند. چرا؟ چون یکدله نشدهاند، دل یکی نکردهاند. از چرب و شیرین دنیا دل نبریدهاند، خبر آمدن سپاه شام هم کافی است تا حق را یا نادیده بگیرند و یا انکار کنند. برق سکههای ابن زیاد کافی است تا در تاریکی شب از صف نماز مسلم به کنج خانهها بخزند و چندی بعد که با دوگانگی زبان و دل زندگی کردند و بدان خو گرفتند برای پنهان کردن آن دیگر نیازی به تاریکی شب هم ندارند و روز روشن در برابر حسین صفآرایی میکنند.
به قول فرزدق دلشان با حسین است و شمشیرشان علیه حسین. در صف مقابل برعکس کسانی ایستادهاند که هم گله را رها کردهاند و هم عصاهای کاذب را. حر که از سرداران ابن زیاد بود عصای تکیه به قدرت ابن زیاد را به کناری انداخته است، زهیر بن قین گله تجارت و دنیا را رها کرده است، حبیب بن مظاهر و وهب مسیحی نو مسلمان و... نفس سرکش را به حیوانی رام بدل کردهاند و همچون گوسفند به گردنش زنگوله انداختهاند.
آنان به مقامی رسیدهاند که سی پاره را به گونهای نمیخوانند که نه با شهوت پرستیها و دنیاطلبیهایشان تهافتی دارد و نه با منافع اربابان قدرت تعارضی. آنان قرآن را بر سر نیزه میخوانند. دلی که یکدله شد میداند کجا قرآن بخواند
دل آگه میداند به کجا قرآن بخواند/ بر نی باید خواندن نی خلوت تنهایی
تمام زیبایی و شکوه عاشور و راز ماندگاری آن همین است.
حال معنای مؤمن را بهتر میتوان درک کرد. معنای موحد را نیز به خوبی میتوان فهمید. موحد اسم فاعل است یعنی کسی است که واحد و یکی کرده است. یعنی کسی که دل و زبان و عمل را در جهت رضای خداوند یکی کرده باشد. مؤمن هم یعنی کسی که امنیت میدهد یا به مقام امن رسیده است. مقامی که در آن هیچ تعارض و اختلاف و تفرقه و اضطراب و دوگانگی نیست. مقام اطمینان و آرامش. «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی إلی ربک راضیة مرضیة»
*پژوهشگر دین
منبع: ایران
ارسال دیدگاه