نگاهی متفاوت به خاطرات خواننده کاشانی که نسیم سحری اش نوستالژی دهه شصتی هاست
تهران (پانا) - امروز قرار است که دو برنامه از برنامه تلویزیونی چهل تیکه ضبط شود. دانستن اینکه مهمان برنامه کیست این ویژگی را دارد که در حد فاصل رسیدن به استودیو میتوانی خاطراتی که احتمالا از این مهمان در گذشته برایت ایجاد شده است را مرور کنی. خواه مهمان چهل تیکه بازیگر، کارگردان، دوبلور، خواننده، موزیسین و یا ... باشد؛ قطع به یقین در دوره خاصی و شاید در شرایط کنونی مخاطبان زیادی داشته است.
هوا تاریک شده است که به استودیوی ضبط برنامه میرسم. عوامل برنامه در جای جای استودیو پراکنده هستند و برخی هم در حال صرف چایی هستند. چنین به نظر میرسد که ضبط اول برنامه به پایان رسیده است و عوامل منتظر شروع ضبط دوم برنامه هستند. درب اتاقی که ظاهرا اتاق گریم است، باز میشود و خانمی در آستانه در اتاق به صحبت خود با شخصی که روی صندلی گریم نشسته است، ادامه میدهد در حالیکه گریمور مشغول گریم کردن اوست. حدس میزنم، شخصی که در آستانه درب اتاق ایستاده است، الهام حاتمی کارگردان و تهیهکننده برنامه چهل تیکه است. وقتی او از اتاق گریم دور میشود درب اتاق همچنان باز باقی میماند و شخصی که همچنان در حال گریم شدن است حال در فاصله کمتری از من نشسته است. میتوانم که از الهام حاتمی بپرسم که آیا مهمان برنامه امشب همین آقایی است که روی صندلی گریم نشسته است. اما تعلل میکنم و او در لابه لای عوامل برنامه در استودیو گم میشود. راستش در کسری از ثانیه حدس زدم که فرد داخل اتاق گریم، مهمان امشب برنامه است و مهمتر اینکه میخواستم خودم را بیازمایم که آیا او را میشناسم یا نه؟! تلاشم بیهوده بود.
کار گریم به پایان میرسد و مهمان برنامه از جای خود بلند میشود و از اتاق خارج میشود اما من هنوز نتوانستم که او را بشناسم. محمد حاتمی مجری طرح برنامه مرا میبیند و به سمتم میآید و مرا به اتاق ویآیپی دعوت میکند. وقتی از او میپرسم که مهمان برنامه امشب چه کسی است؟! تعجب میکند که او را نشناختهام و میگوید که چند لحظه پیش او از کنار من گذشته است. میگویم پس لابد من خیلی پیر شدم و شاید هم اوست که خیلی پیر شده است که من نتوانستهام او را بشناسم. بالاخره محمدحاتمی میگوید که مهمان برنامه، حسن همایونفال است. ولی این اسمی نیست که مرا تکان دهد و شگفتزده کند. هنوز در ذهنم مشغول گمشدهای به نام حسن همایونفال میگردم که الهام حاتمی کارگردان برنامه وارد اتاق میشود؛ محمد حاتمی مرا به کارگردان برنامه معرفی میکند و او بلافاصله درباره ویژگیها و خاطرات مهمان امشب شروع به صحبت کردن میکند. بالاخره تاب نمیآورم و میگویم راستش من او را نمیشناسم. حالا نوبت آنهاست که تعجب کنند! محمد حاتمی میگوید: آی نسیم سحری صبر کن ... این ترانه معروف رو به یاد نداری؟! با خوندن این مصرع از ترانه معروف دهه ۷۰ بود که شگفتی و یا همان نوستالژی گذشته برایم زنده شد. تصاویر محوی از خوانندگان آن دوران طلایی برایم زنده شد. تصویر بیژن خاوری و حسن همایونفال با ترانه معروفش که بارها و بارها از شبکههای تلویزیونی پخش میشد.
عوامل برنامه در جای خود قرار گرفتهاند و تا لحظاتی دیگر ضبط برنامه شروع میشود. من تنها تماشاگر برنامه هستم که در استودیو بر روی تک صندلی آنجا نشستهام. بالاخره گفتگوی برنامه با سوالات محمدرضا علیمردانی شروع میشود.
حسن همایونفال خود را اهل کاشان معرفی میکند که از همان سنین کودکی برای اقامت به تهران کوچ میکنند. او درباره دوران کودکی و علاقهاش به موسقی میگوید: از همان سنین بچهگی آهنگ های بنان را دوست داشتم و آنها را زمزمه میکردم. یکبار در کلاس مدرسه شروع به آواز خواندن کردم و اصلا حواسم به اطرافم نبود. وقتی آوازم تمام شد صدای دست زدن شنیدم، برگشتم و دیدم بچههای کلاس و مدیر مدرسه همه دارند برایم دست میزنند.
همایونفال درباره اولین باری که یک آواز خوانده است میگوید: در همان سنین پایینی که مدرسه میرفتم. یادم هست مدیری داشتیم به اسم آقای بهمنی، او که میدانست من صدای خوبی دارم یک روز به من گفت ما پنج شنبه ها به بچه های مدرسه سر صف، کارت صد آفرین میدهیم. از تو می خواهم که قبل از توزیع جوایز سرصف برای بچه ها آواز بخوانی. پنج شنبهای که در راه بود و قرار بود که من در آن روز آواز بخوانم پراضطرابترین روز زندگیام تا آن لحظه بود. بلاخره پنج شنبه از راه رسید و من برای بچهها آواز خواندم. این اولین آواز رسمی بود که خواندم.
همان مدیرمان، آقای بهمنی که مرا تشویق کرده بود که برای بچهها آواز بخوانم، یک روز مرا دید و گفت همایونفال توی روزنامه آگهی دادهاند که تلویزیون آزمون خوانندگی از افراد با استعداد میگیرد. تو هم بیا و در این آزمون شرکت کن. روز بعد، آقای مدیر آگهی روزنامه را برای من آورد و من آن را خواندم. در روزنامه شرط شرکت در آزمون را داشتن حداقل ۱۸ سال سن قید کرده بودند. به آقای مدیر گفتم که نمیگذارند من با این سن کم در این آزمون شرکت کنم. اما آقای مدیر گفت تو صدای خوبی داری و حتما در این آزمون قبول میشوی. من ۱۳ سال سن داشتم ولی علیرغم این، روز ثبتنام به محلی که گفته بودند و در جام جم بود مراجعه کردم. صف طولانی از داوطلبان آزمون ایستاده بودند. تا با این صف مواجه شدم خواستم برگردم اما یک حسی مانع شد. بلاخره توی صف رفتم و نوبت به ثبت نام من که رسید، مسئول ثبت نام از من پرسید که برای تست خوانندگی آمدهام؟! من هم با اعتماد به نفس جواب او را دادم. مسئول هم اسم مرا نوشت و گفت برو بهت زنگ میزنیم.
روز تست من که فرا رسید به مکانی که گفته بودند، مراجعه کردم. وارد اتاق شدم و در آنجا مرتضی حنامه و فریدون مشیری را دیدم که جزو ممتحنین بودند. تا مرا دیدند با تعجب پرسیدند برای چه اینجا آمدهام. گفتم میخواهم تست بدهم. آنها هم گفتند تو سن کمی داری و باید ۱۸ ساله باشی. من هم گفتم اگر نمیخواهید برمیگردم. آنها هم گفتند نه...حالا تا اینجا که آمدهای بخوان..هر چه بلدی بخوان. من هم که یک اهنگ از بنان را که در مخالف سهگاه اجرا میشود را با این شعر«من از روز ازل دیوانه بودم» را خواندم. آقای حنانه چهره عبوسی داشتند البته ایشان دل مهربانی داشتند. او تا خواندن من تمام شد، خندید و گفت دیگه چه چیزی بلدی بخوانی. من هم که دیگر اعتماد به نفس گرفته بودم چند آهنگ سنتی دیگر خواندم. آخر سر یک ترانه کوچه بازاری ریتمیک خواندم. آقای حنانه گفت: نه نه...از این آهنگ ها نخوان...همانهایی که خواندی خوب بود.
چند روز بعد به پدرم در محل کارش زنگ زدند و گفتند که حسن باید برای مرحله دوم ازمون در تست فتوژنیک شرکت کند. بعدها در یک مجلهای که گزارشی درباره این آزمون تهیه کرده بودند پی بردم که حدود ۲۰۰۰ نفر شرکت کرده بودند. از آن تعداد حدود ۱۸۰ نفر قبول شدند و ۹۰ نفر به رادیو فرستادن. قرار بر این بود که کلاسهای آموزشی برای این افراد برگزار شود. به همین خاطر، به ما ماهی ۳۰۰ تومن حقوق میدادن که بدون دغدغه در این کلاسها شرکت کنیم.
دوران سربازی که فرا رسید به عبارتی پشتم باد خورد و از آواز دور شدم. انقلاب شد و دوباره برای ورود به صدا وسیما تست دادیم. ابتدا آهنگ هایی که اجرا میکردیم و از تلویزیون پخش میشد به همراه صدای خواننده و موسیقی تصاویری از گل و درخت و .... پخش میشد. برای اولین بار که تصویر م از تلویزیون پخش شد مربوط به برنامهای به نام «جنگ هفته» به کارگردانی ابوالفضل جهانی بود. در این برنامه آهنگ «نسیم آسا سفر کردیم و رفتیم» با آهنگسازی «هادی منتظری» را اجرا کردم.
بعد از پخش یک آیتم مربوط به اجرای حسن همایونفال در تلویزیون به اجرای معروف ترین ترانه همایونفال یعنی «آی نسیم سحری صبرکن» میرسیم. او درباره اجرای این ترانه میگوید: برای اجرای این ترانه شهر به شهر ایران را گشتهام. در جاهای زیادی مرا دعوت میکردند و اولین انتظاری که از من داشتند این بود که این ترانه را اجرا کنم. او در مورد خاطراتی که از اجرای این ترانه در ذهنش باقی مانده است میگوید: یک بار در خیابان ولیعصر در حال گذر بودم که خانم مسنی مرا شناخت و جلوی مرا گرفت و گفت که دختری دارد که در خارج کشور زندگی میکند و دچار افسردگی شده است. آنها هم ترانه «نسیم سحری» را ضبط کردهاند و رای او فرستادهاند و او هر روز صبح این ترانه را گوش میکند به طوری که در روحیه او خیلی تاثیرگذار بوده و حال او را بهتر کرده است.
همایونفال درباره کلیپ های متعددی که در آن دوران از او و سایر همکارانش پخش میشد میگوید: از ترانه نسیم سحری دهها کلیپ با تصاویر مختلف و گوناگون تا کنون ضبط شده است. اما من و آقای بیژن خاوری و پرویزطاهری یک اجرای سه نفره هم داریم که در آن دوران خیلی گل کرد. یادم هست مدیر شبکه ۵ آقای مفید این پیشنهاد را دادند که که ما یک اجرای سه نفره داشته باشیم. برای ضبط این اجرا به پارک ملت رفتیم اما در آنجا وقتی مردم ما را شناختند مجبور شدیم که وقت زیادی با مردم بگذرانیم و بالاخره ساعت سه نیمه شب کلیپ را ضبط کردیم. در این کلیپ ما سوار یک قایق سه نفره بودیم. از این قایق های پدالی بود و جالب اینجاست که من آنقدر موقع ضبط پدال زدم که پاشنه کفشم از جا کنده شد.
علیمردانی بار دیگر مهمان برنامه را به یک خاطره بازی دعوت میکند. از قضا تصاویری که در استودیو پخش میشود مربوط به اجرای سه نفرهای بود که مهمان برنامه چند لحظه پیش درباره ضبط آن توضیح داده بود.
حسن همایونفال درباره ضبط آلبوم «مرغ جان» میگوید: برای ضبط این آلبوم به استودیوبل رفته بودیم همراه آهنگساز این اثر هادی منتظری بودم. یک آهنگ این آلبوم شعری با مطلع «جان من است او هی مزنیدش/ آن من است او هی مبریدش» بود. وقتی خواستم این آهنگ را اجرا کنم پیرمردی داخل استودیو شد وقتی اجرای من را شنید دیدم که دارد گریه میکند نتوانستم ادامه دهم. بیرون رفتم و آن پیرمرد را در آغوش گرفتم و او به من گفت که شما با این شعر و آهنگ حال مرا دگرگون کردید. دوباره به ضبط برگشتیم و آهنگ را اجرا کردم ولی این بار طور دیگری بود. بعد از اتمام اجرا بچههای استودیو به من گفتند که آن پیرمرد برادر جلال ذوالفنون بوده است. بعدها این اثر خیلی گل کرد و مردم هم از آن خیلی استقبال کردند. یک روز در میدان هفت تیر مردی جلوی مرا گرفت درباره این آهنگ گفت که او هر بار که این آهنگ را گوش میکند حالش دگرگون میشود. من هم علیرغم اینکه عجله داشتم ماجرای مربوط به ضبط این اثر را برای او توضیح دادم. سپس همایونفال رو به علیمردانی گفت: در واقع هر چه از دل برآید به دل نشیند.
گفتگو کم کم به لحظات پایانی خود میرسد گرچه وسط تابستان هستیم اما ناگهان آسمان میغرد و باران تابستانی با شدت شروع به بارش میکند به طوری که برای لحظاتی ضبط برنامه متوقف میشود عوامل برای دیدن باران به خارج استودیو میروند دقایقی به این منوال میگذرد که دوباره عوامل برای ازسر گیری مجدد برنامه به استودیو برمیگردند. علیمردانی از همایونفال میخواهد که بینندگان و حاضران در سالن را به یک آواز دعوت کند و همایونفال شعری با مطلع « باران که در لطافت طبع خلاف نیست» را اجرا میکند و بار دیگر باران در خارج استودیو با شدت شروع به بارش میکند. گویی که آسمان صدای همایونفال را شنیده است و با شُرشُر باران به آواز او پاسخ میدهد. دیگر جای قطعی نیست و ضبط برنامه با صدای همایونفال و بارش باران ادامه مییابد تا چهل تیکه، تیکه مربوط به حسن همایونفال را به پایان میرساند.
ارسال دیدگاه