حسین فدایی صدر*
تقدیم به آموزگارم
آباده (پانا) - سلام معلم خوبم. سلام. به پاس حرمت نامت وضو می گیرم، فدایی هستم، همانی که صدایم می کردی صدر بیا.
حساب سنم از ضرب چهار برابری انگشتانم هم گذشته و دیگر می توانم جمع عدد پانزده با هفده را حساب کنم. دیگر کتانیهایم برایم بزرگ نیست و من دیگر شوق دویدن هم ندارم. روستایی زادهای بودم که همیشه برایت چغاله می آوردم در اولین ماه بهار و همیشه می گفتی: بدون نمک نخور، مزه چغاله بادام تمام نشده بود که گفتی برایم انشا بنویس، فواید گاو. گفتم گاو به ما شیر می دهد، ماست، کره، دوغ، اما خیلی می خورد، مثل گاو!
شلوارم کوتاه شده بود، آستین بلوزم هم، پشت لبم یا بهتر بگویم زیر دماغم، سیاه و سیاهتر شد. سر کلاس مچ می انداختیم، گاهی خاک عالم رو حرف شما حرف می زدم. گفتی بنویس ادب، آداب دارد و معلم خوبم، آفتاب مهربان خدا، هنوز ادب، آداب دارد، هنوز نبض تخته سیاه تند تند می زند. خانم معلم خوبم، همیشه دوست داشتم آن خط اول که بالای تابلو می نویسی را من پاک کنم، اما قدم کوتاه بود. همیشه می گفتی: درخت وقتی پربار می شود، سر به زیرتر می شود. چه می فهمیدم، درختهای مدرسه ما قد می کشیدند و من هم با آنها.
دستهای قشنگت هر روز در عین تمیزی که بوی عطر و محبت می داد، کمی بی رنگ می شد. هیچوقت ندیده بودم عصبانی بشوی، حتی من که خیلی بازیگوش بودم. یک روز دیدم در آفتاب نزدیک به ظهر پشت پنجره زمستان، چهره گلگونت کمی رنگ ندارد، به بهانه نشان دادن دفتر مشقم نزدیک آمدم، با لبخندت می خواستی درد و رنجی را پنهان کنی، همین خنده کم رنگ گوشه لبت، نگذاشت تا بپرسم چرا حالتان دگرگون است. گفتی صدر برو یک لیوان آب بیاور، نمی دانم چقدر طول کشید، وقتی برگشتم، نبودی. گفتند: خانم معلم حالش خوب نبود رفت دفتر. یادم هست پشت دفتر آنقدر گریه کردم که ناظم مدرسه آمد.
فردایش نیامدی، ناظم آمد و کلی مشق گفت. پس فردا هم نیامدی، باز مدیر مشق گفت. و روزهای تکراری که از پس هم آمدند و تو نیامدی. برایمان کلاس نقاشی گذاشتند و ورزش که خوشحال باشیم و نشدیم. تا روزی که ناظم موهایمان را تراشید و گفت تو دیگر نمی آیی. تا روستایمان دویدم، به مادرم گفتم دیگر نمیآید، هر چند گریه امانم نداد بگویم چه کسی نمی آید. یک هفته نگذشت که بیست های کلاسمان شدند، پانزده، چهاردهها شدند زیر ده و توی دفتر سر شما بحث شد. آمدی، مثل گل، مثل ماه، جراحی کرده بودی و به خاطر امتحان ما برگشته بودی. همسایگان ایران، سختترین سوال بود، اما آسان شد و تقسیمها و هم دیکته آسان شد. قول داده بودم بازیگوشی نکنم، اما مگر میشد.
دوستداشتم خودکار شما را داشته باشم و از روی کتاب من بخوانید. یادش بخیر، خودت عکس سه در چهار را بالای پرونده ام منگنه کردی و من شدم مسِئول دوچرخه و بخاری و مسئول پاک کردن تابلو. رئیس چند جا بودم و تمام شد روزهای برفی و مرد و داس و کوکب خانم و حسنی، داستان دو مرغابی و زیبایی درس ایثار و مشک آب. حالا دلم برای آن روزها تنگ شده است. من دلم کودکیهایم را با آن چرخ نمره ۲۴ می خواهد، گاهی برای بزغالهها دلم تنگ میشود، برای پریدن از جوی آب، و همه مسیر خانه تا مدرسه با خاطرههایش، برای نقطههای رنگی رنگی که پایان هر سطر می گذاشتم. معلم عزیز روزت مبارک، به خطم نخندیدی، به سر آستینم و چشمهای پف کردهام نخندیدی.
کاش مجال گریه باشد و کیکهای ده ریالی آقای نوروزی، کاش مجال دویدن باشد و لیز خوردن روی یخهای مدرسه، کاش مجال باشد که زنگ خانهات را بزنم و امروز هم دستت را ببوسم و کاش لحظهای کوتاه ببینمت. امروز روز توست، روز لبخندهای نمکین، چشمهای خندان، روز اولین رونمایی از بهشت، روز تقدیر و سلام و در یک کلام روز دوست داشتنت. نوشتم به یاد آموزگار سال پنجم، خانم علمداری عزیز، به امید جاودانه ماندشان و خاطر همه معلمان آسمانی.
*مسئول کانون پرورش فکری کودک و نوجوان شهرستان آباده
ارسال دیدگاه