زهرا صمیمی*
گل نرگس
آباده (پانا) - عطر دلنشین نرگسهای تازه درفضای چهاردیواری ته حیاط پیچیده بود، درست همین جایی که نشستهام و چشم دوختهام به گلبرگهای سفید رنگی که روی دستانم خودنمایی می کنند.
نوای زیبای دعای فرج از بلند گوی مسجد سر کوچه به گوش میرسد. چشمانم را بستم و گلدان پراز گلهای نرگس را در آغوشم پنهان کردم. شرمنده از تمام گناهانم با تمام قلبم صدایشان کردم، گویی جرقهای تازه در ذهن و قلبم رخ داده بود، حس میکردم کنارم ایستادهاند و با نگاهی سرشار از مهربانی نگاهم میکنند. قطرهای اشک از میان چشمانم لغزید، نگاهشان کردم، هوای ابری چشمانم بیشتر شد و سیل اشک به روی صورتم جاری شد. دهانم را باز و بسته کردم تا حرفی بزنم، ولی تنها اصواتی نامفهوم از آن خارج شد. نگاه مهربانشان مثل نسیم صبحگاهی روی صورتم ریخت و آرامشی وصف ناشدنی سراسر وجودم را فرا گرفت. تنها دیگر صدای قلبم بود که شنیده می شد. گفتم: من یک گناهکارم که همه تنهایش گذاشتند، یک بیپناه که به سایه سر شما نیاز دارد، زندگیام را ببین، دنیایم تیره و تار است. نه تنها من، بلکه تاریکی فصل تازه زندگی همه ما آدمها شده. آدمها آنقدر شما را در زندگی کم دارند که به جان یکدیگر افتادهاند. با زخم زبان با نامهربانی و حتی انداختن ویروس پلیدی به جان یکدیگر، خیابانهای این شهر سوخته، خلوت و بدون عابر شده است.
میدانی چرا؟ چون جای خالی شما خیلی در کنارمان حس میشود، ما آدمهای عصر جدید در عین داشتن ثروت فراوان شما را میان شمارش دلارها و روزمرگیهامان گم کردیم. اشکهایم تمامی نداشت، میچکید و میسوزاند. سرم را بالا آوردم تا دوباره نگاهشان کنم، اما فقط عطر دلانگیزی از او به جا مانده بود. گلدان پراز نرگس را روی زمین رها کردم و درِ اتاق را باز کردم، نبودند، فقط یک جای خالی. صدای دعا هنوز قطع نشده بود، بوی اسپند و گلاب و عطر نرگس در حیاط پیچیده بود. سرم را به سوی آسمان بلند کردم، خورشید تازه از پشت ابر تیره رنگی که هوس باریدن داشت، سرزده بود. مادرم صدایم کرد، نرگس، همان لحظه بابت اسمم از خدا تشکر کردم، نرگس، نامی به زیبایی گلهای سفید و زرد و خوشبویی نسیم جامانده از یار.
در دلم آرام زمزمه کردم: یا صاحب الزمان(عج)
*دانش آموز پایه نهم شهرستان آباده
ارسال دیدگاه