روایتی از کودکان کار و کودکان شهر در روزهای کرونایی
گونیهای بزرگ شانههای کوچک
تهران (پانا) - کنار هم زیر پل نشستهاند و گونیهای انباشته را جلوی پایشان گذاشتهاند. غروب است و موقع آن که پسربچههای 10، 12 ساله با صورتهای درهم کشیده و دستهای سیاه از خیابانگردی روزانه، منتظر وانت مزدایی بنشینند که به گفته کسبه اطراف، هرشب همین موقع دنبالشان میآید.
بهگزارش ایران، پسرها مشغول گفتن و خندیدن هستند. توی سرهم میزنند و باهم شوخی میکنند. مرد گلفروش که با فاصله کمی از آنها بساط کرده، سری تکان میدهد و زیرلب چیزی میگوید. عابران ماسکزده از کنارشان عبور میکنند و موقع رد شدن، بر سرعت قدمهایشان میافزایند.
«این بچهها را ببینید، خود اینها آلودگی را همینطور از اینطرف به آنطرف منتقل میکنند. از صبح تا شب سرشان تا کمر توی سطل زباله است. توی این شرایط کاش فکری بهحال اینها بشود. هم برای خودشان خطرناک است، هم برای بقیه.»
این را مرد گلفروش میگوید که بهگفته خودش کاسبیاش این روزها حسابی کساد است. گلهای پلاسیده را میریزد توی همان سطل آشغالی که بچهها لابد تا قبل از اینکه بنشینند و گپ بزنند، تا کمر در آن خم بودهاند.
خانهتان کجاست؟ بچهها خیره نگاه میکنند. «باقرآباد»؛ این را یکیشان میگوید و بقیه سر تکان میدهند.
- خانه همهتان باقرآباد است؟
- ها. با هم هستیم.
- اهل کجایید؟
- هرات... کابل... مشهد...
صداهایشان درهم میپیچید. باقرآباد کهریزک کجا و هرات کجا، چقدر راه آمدهای طفل معصوم. این را توی دلم میگویم. بچهها ویروس آمده، شما مراقب باشید. دستهایتان را بشویید. این را بلند میگویم و پسرها خندهشان میگیرد: «بیا یک لطیفه برایت تعریف کنم.» پسر شروع میکند به تعریف و خودش آنقدر میخندد که اصلاً حالیام نمیشود چی میگوید. باید بروم برایشان دستکش بخرم و بیاورم. ماسک و محلول که پیدا نمیشود، پیدا هم بشود چطور مطمئن باشم استفاده میکنند؟ کاش کسی کاری برایشان بکند. تا به خودم بیایم، مزدای آبی رسیده و سوارشان کرده و میبینم که دارند میخندند و دور میشوند.
شهر ما را از هم میگیرد
تا کمر توی سطل فرورفته. این یکی خیلی بچه نیست، بزرگ هم نیست، نهایتش ۱۸ ساله. یک نقطه تمیز توی صورتش پیدا نمیشود. سیاهی تا گردنش و تا یقه پیراهنش پیش رفته. لباسش برعکس دست و صورتش، شسته و تمیز بهنظر میرسد. حدس میزنم چند دقیقه پیش آنرا از توی کیسه لباسی که کنار سطل است و بهنظر میرسد مرد خوب واکاویاش کرده، درآورده و تنش کرده. میان زبالهها چندتایی دستکش پلاستیکی هم هست که پسر، آنها را هم توی گونی کنار بطریهای خالی آب و کیسههای نایلونی مچاله میاندازد.
زنی مسن با ماسک و دستکش نزدیک میشود تا کیسه زباله را داخل سطل بیندازد. با دیدن پسر، متوقف میشود. منتظر میماند تا کارش را تمام کند و برود. پسر اما از صرافت نمیافتد و همچنان مصرانه سطل را میکاود. زن همچنان ایستاده و چپ چپ نگاه میکند. پسر بالاخره بیخیال میشود. گونی را به پشت میگیرد و میرود. زن قدم پیش میگذارد اما انگار منصرف میشود. برمیگردد و از سمت دیگر کوچه میرود تا احتمالاً سطل دیگری پیدا کند. خمیده راه میرود و کیسه زباله یک طرف بدنش را به سمت زمین متمایل میکند. دو کوچه بالاتر توی صف نانوایی دوباره زن را میبینم. از شر کیسه زباله خلاص شده و در صف یکدانهای ایستاده. هنوز دستکش دستش است. نانوا ماسک زده و دانههای درشت عرق روی پیشانیاش دیده میشود. نکند تب داشته باشد؟ این را توی دلم میگویم و بعد سعی میکنم خودم را مجاب کنم که داخل نانوایی گرم است و عرق کردن نانوا، طبیعی.
آنهایی که در صف ایستادهاند، وقتی نوبتشان میشود، بیصدا پیش میروند و پول را به رقمی که بقیه نخواهد، میگذارند و نان را برمیدارند و بهسرعت از نانوایی خارج میشوند. کارد نانبُری هم دیگر کاربردی ندارد، چون کسی رغبت نمیکند از آن استفاده کند؛ بههمان تا کردن اکتفا میکنند.
این نانوایی از مدتها پیش برگهای پشت شیشهاش چسبانده که روی آن نوشته شده: «در این نانوایی نان رایگان به کودکان کار داده میشود.» میدانم که بچهها دیگر او را میشناسند. سهمیه نانشان را کنار میگذارد تا وقتی خسته و گرسنه سراغش میآیند، دست پر راهیشان کند.
از بین نانهایی که برای مشتریها میگذارد، چند تا یکی برمیدارد و به میخ آویزان میکند. میگوید: «این سهم بچههاست.» مردی که جلوی صف ایستاده با غیظ میگوید: «حالا این نان دادن به بچهها را ول کن دیگر، هزارجور مریضی میآورند با خودشان.» نانوا اخم میکند: «به بچهها چه کار داری؟! این بیچارهها که مجبورند توی خیابان باشند، کس دیگری باید بهفکر باشد و کاری برایشان بکند. حداقل دو لقمه نان دستشان بدهم که گرسنه نمانند.»
مرد نانش را میگیرد و غرزنان بیرون میرود: «من که دیگر از اینجا نان نمیگیرم.» نانوا عصبانی جواب میدهد: «به جهنم!»
بچهها در شهر
دو تا نوزاد دوقلو را در کریرهای کوچک خواباندهاند و کریرها را همینطور روی زمین گذاشتهاند. بچهها یک ماهشان هم نیست. مادرشان مشغول گشتن میان رگال مانتوهاست. لابد برای خرید عید آمده. معدود آدمهایی که در فروشگاه حضور دارند، با تعجب به نوزادها و مادرشان نگاه میکنند. دختر جوان، یکی از فروشندهها سرش را کنار گوش دیگری میبرد و میگوید: «حالا انگار مجبور است.» زن انگار حرف دختر را میشنود چون برمیگردد و تند نگاهش میکند. دختر سریع دست و پایش را جمع میکند و خودش را مشغول کاری میکند. فروشندهها دستکش دستشان است و خیلی نزدیک مشتریها نمیشوند. از معدود وقتهایی است که میگذارند خود مشتری وسط رگالها بچرخد و بدون راهنمایی، خودش آنچه را میخواهد انتخاب کند و به اتاق پرو ببرد.
یک زن دیگر با کالسکه بچه وارد میشود. فروشندهها با چشمهای گرد شده نگاهش میکنند. زن کالسکه را گوشهای میگذارد و مشغول گشت زدن و تماشا میشود. مدیر فروشگاه اشارهای به دخترها میکند که یعنی بروید سراغش. یکی از دخترها سراغ زن میرود تا کمکش کند، بلکه زودتر کارش تمام شود و برود. خانم مدیر میگوید: «خود مردم هم رعایت نمیکنند. من از خدایم است که جنسم را بفروشم اما نه به قیمت اینکه سلامتی مردم بهخطر بیفتد. این چند روز با بچههای کوچک میآیند برای خرید. خانم باردار هم چندتایی آمده در حالیکه میگویند مادران باردار جزو گروه پرخطر هستند. ما سعی میکنیم رعایت کنیم. مایع ضدعفونیکننده گذاشتهایم که البته برای کارکنانمان، چون آنقدر نداریم که به مشتریها هم بدهیم. از ماسک و دستکش هم استفاده میکنیم اما به هرحال کسانیکه میدانند بیشتر در معرض خطر هستند، خودشان باید رعایت کنند. من میگویم حالا طوری نمیشود خریدهای غیرضروری را عقب بیندازند. اینکه گفتهاند بچهها مبتلا نمیشوند، باعث شده که مردم با خیال راحت با بچهها در شهر تردد کنند. این روزها تعداد مادرانی که با بچه کوچک بیرون میآیند انگار بیشتر شده، من که اینجور به چشمم آمده. حالا بچه اگر نگیرد، مادرش که میگیرد.»
هنوز کار مادر دوقلوها تمام نشده و بعد از چندبار پرو کردن، هنوز مردد در حال جستوجوست. یاد بچههای زیرپل میافتم. پسربچههای ۱۰، ۱۲ ساله با صورتهای سیاه و دستهای سیاه، با گونیهای انباشته که جلوی پاهایشان گذاشته بودند. برای آنها نه خبری از ماسک هست و نه ضدعفونیکننده. بیصدا در دل شهر راه میافتند و گونیهای سیاه را پر میکنند.
ارسال دیدگاه