روایت دانش‌آموز خبرنگار پانا از دیدار با رهبری

هرچه عقربه‌ها پیش‌ می‌رفتند؛ شور و شوق وصف‌نشدنی من، بیشتر و بیشتر می‌شد

مدرسه بودم که مطلع شدم توفیق یافته‌ام با مقام معظم رهبری دیدار داشته‌ باشم؛ این توفیق نصیب شماری از دانش‌آموزان و دانشجویان از نهادها و تشکل‌های مختلف دیگر هم شده‌ بود و به‌راستی هر یک از ما دنیایی را پیش‌رو داشتیم که از آن بی‌خبر بودیم.

کد مطلب: ۱۴۲۱۱۰۱
لینک کوتاه کپی شد
هرچه عقربه‌ها پیش‌ می‌رفتند؛ شور و شوق وصف‌نشدنی من، بیشتر و بیشتر می‌شد

پس از تعطیل شدن مدرسه، با شور و شوق بسیار به سمت خانه رفتم، مثل اینکه راستی راستی در یک‌قدمی آرزویم بودم، خستگی برای من معنا نداشت؛ تا به خانه رسیدم، بدون هیچ وقفه‌ای پیگیر شدم تا تاریخ و ساعت دقیق این دیدار باورنکردنی را بدانم و لحظه شماری کنن و هر لحظه آماده‌تر از قبل باشم.

تنها ۷ روز تا میسر شدن افکارم و اشتیاقم باقی‌مانده بود، هر روز خود را در آن فضا تصور می‌کردم؛ من به عنوان یک دانش آموز خبرنگار قرار بود تهیه خبر را در مکانی تجربه کنم که میزبان آن رهبر عزیزم است.

با فرا رسیدن روز ششم، با انگیزه‌ای فراوان از خواب برخواستم و به مدرسه رفتم؛ هر لحظه منتظر فرارسیدن زمان موعود بودم؛ پس از انجام هماهنگی‌های لازم، در ساعتی معین برای اعزام به اداره‌کل شهرستان‌های استان تهران از مدرسه خارج شدم؛ و به‌جهت یادگیری آموزش‌ها و نکات لازم، به حسینیه‌ای اعزام شدیم و فردا همان روز موعود بود. شبی توأم با انتظار فراوان برای طلوع خورشید را در اقامتگاه سازمان سپری کردم و دائم با خودم می‌گفتم: فردا چه خواهد شد؟

بالاخره صبح روز موعود فرارسید؛ در بین مناجات‌ها و راز و نیازهای قبل از نماز صبح، شکر خدا را برای چنین دیداری به‌جا آوردم. هر چه عقربه‌ها پیش‌ می‌رفتند؛ شور و شوق وصف نشدنی من، بیشتر و بیشتر می‌شد. چیزی که بیشتر در کانون توجه قرار گرفته‌ بود؛ عشق و قلب تپنده مدعوین این دیدار بود که همگی با یک شور و شوقی خاص به سوی حسینیه می‌رفتند.

به‌یاد می‌آورم لحظات پایانی را، نم نم باران مسیر را برای رسیدن به حسینیه پاک و منزه کرد و چقدر زیبا بود آن شوق دیدار که با این باران تلفیق شده‌بود. در ورودی اول، آقایی نام‌های توفیق‌یافتگان را می‌خواند و لحظه‌ای که اسم من را خواند، باورم نمی‌شد که چقدر نزدیک به دیدار با رهبرم هستم.انتظار هر سال و هر روز و هر ساعت من به چند دقیقه تبدیل شده‌ بود.

بالاخره وارد فضای حسینیه شدیم.

مراسم از ساعت ۷ صبح روز چهارشنبه ۱۰ آبان ماه آغاز شده بود و ما ساعت ۷ و ۱۵ دقیقه در حسینیه حاضر شدیم، گمان می‌کردم خیلی زود رسیدم، اما دیدم ردیف های جلو تکمیل شدند، در بدو ورود بعد از اینکه متوجه شدم برای هر فرد نسبت به ظرفیت جایی تعیین شده با خود گفتم که چه باری بر دوش دارم و چه افرادی که در این انتظار مانده‌اند و توفیق حضور در مراسم دیدار با رهبری را نداشتند.

در همان زمان توجه من را خیل جمعیت دانش آموزان و دانشجویان به خود جلب کرد، در آنجا افرادی را می‌دیدم که اقلیت هایشان را با گویش ها و لباس ها و آداب ها جلوه می‌دادند و این خیلی زیبا بود که اصالت خود را حفظ کردند و با همان ویژگی ها قرار است به دیدار رهبر عزیز کشورمان بروند.

دیگر واقعاً چیزی نمانده بود، حسینیه به واسطه دانش‌آموزان و دانشجویان سراسر کشور عزیز و با اقتدارم ایران جان گرفته بود، قلب های پر تپش آنان همانند امواج دریای خروشان به جایگاه امام ختم می‌شد، یک چیز احساسات همه‌مان را به غلیان انداخته بود، آن هم دیدار با امام بود.

در هر ردیف بانگ شعارهای با اقتدار برای ایرانی سرافراز و دشمنان سر افکنده بر زبان آینده‌سازان این مرز و بوم جاری می‌شد و همگی بی‌صبرانه در انتظار آقایمان، سید علی بودیم.

در این بردباری افراد متعددی را می‌دیدم که دست‌هایشان به دیواره نویسی‌هایی بود که در دوران انقلاب جوشش زیادی در مردم ایجاد می‌کرد، سربندهایی که به دور پیشانی هایشان گره خورده بود؛ مانند کلاه‌خود شهدایی‌ بود که جانشان را در راهی دادند که اکنون ما با امنیت در آن قدم گذاشته‌ایم. چشمانم را به ساعت دوخته بودم، نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم نگرش لحظات جزء عمرم حساب نمی‌شد.

در گوشه به گوشه حسینیه پوسترها و پرچم ها بر دیوار نقش بسته بودند، طرح هایی که آدم را در عین خوشحالی در غم و اندوه غرق می‌کرد؛ به‌نظرتان چگونه می‌شود که یک طرح با یک عنوان، دانش‌آموزی که با هزاران شور و اشتیاق به این دیدار دعوت شده است را ناراحت کند؟ فکر می‌کنم منظورم را متوجه شده‌‌اید در واقع ما برای همین اینجا بودیم که علیه موضوعی که باعث شده خوشحالی‌مان قرینه شود، به‌پا خیزیم.

در فرسنگ ها آن‌ طرف‌تر از انجام اقدامات خصمانه رژیم غاصب و کودک‌کش اسرائیل علیه مردم مظلوم فلسطین آگاه بودیم، با نگاه به نام‌های شهدای فلسطینی که برروی دستان دانشجویان و دانش‌آموزان حک شده‌ بود؛ یکی از سخنان زیبای امام به ذهنم آمد: «گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست»

پس از فکر کردن به این جمله ناگهان دستانی را دیدم که هر کدام به نام یک شهید به نشانه حمایت از فلسطین به مانند یک مشت سنگین به‌رخساره جنایات عالم، پرتاب شده بود.

در ردیف وسط، بانگ شعارهای فلسطینی با گویش عربی به گوش می‌خورد و پرچم فلسطین همراه با پرچم میهن عزیزمان به اهتزاز در آمده بود و به چشم می‌خورد، بعد از اندکی دقت، متوجه حضور دانشجویان فلسطینی در این دیدار شدم؛ و با خود گفتم شاید آنها خارج از این حسینیه حس غریب بودن داشته باشند اما در داخل این حسینیه همه‌مان از یک جا و با یک هدف آمده‌ بودیم.

وقتی که شروع به ضبط مصاحبه از توفیق یافتگان در این دیدار از سراسر ایران کردیم، سوال‌هایی که آماده کرده بودم را از آنها پرسیدم، برخی با گویش های زیبایی که داشتند پاسخ ما را طوری در یک کلام خلاصه می‌کردند که از نظر من بیش از چندین سطر جواب، عشق داشت و احساسات آنها در قاب دوربین ما جای نمی‌گرفت!

گروه سرود برای اجرای سرودشان به صحنه آمدند، با سرودشان کمی آشنا بودیم چرا که شب گذشته در اقامتگاه حاضر شده بودند و آن را تمرین می‌کردند، وقتی که فیلمبرداری و عکاسی می‌کردیم از چهره‌هایشان پیدا بود که چقدر غرورمندانه شعر و سرودشان را همخوانی می‌کنند و چه زیبا آن را به یک آوا تبدیل می‌کنند، آوایی که هر چه به انتهای آن نزدیک می‌شدیم بیشتر برای آمدن آقا آماده‌تر می‌شدیم.

محافظ ها کمی بیشتر از دقایق قبل در صحنه قدم می‌زنند و تعدادشان افزایش می‌یابد، این یعنی چیزی نمانده تا فرا رسیدن آقا! بالاخره لحظه موعود فرا رسید و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر عزیز کشورمان به روی صحنه آمدند، همه و همه به پا خواستند، دیگر انتظاری باقی نمانده بود، پژواک «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» در حسینیه اوج گرفت.

من با دوربینی که در دست داشتم و آن حسی که در قلب داشتم، شروع کردم به ثبت عکس هایی که هرکدام در خود حرف‌ها دارند، در قاب دوربین من کسانی جای گرفتند که از ذوق و شوق بسیار، خوشحالی می‌کردند، بغض کرده بودند و می‌گریستند، حس غرور و میهن‌دوستی داشتند، سجده شکر می‌کردند و ذکر الحمدلله را زمزمه می‌کردند.

یکی از افرادی که نزدیک به من ایستاده‌بود ناگهان بغضش ترکید و گفت الهی شکر؛ یقینا الهی شکر برای توفیق این حضور آن هم در این برهه بود، چرا که ما با حضور پر شورمان به خیلی ها پیام فرستادیم، برای حاج قاسمی که در جمع ما حضور نداشت اما بودنش هر لحظه احساس می‌شد، برای آرمان هایی که ما را ندیدند اما می‌دانستیم در کنارمان هستند، برای آن کودکان بی گناهی که در فلسطین به دست آن ظالمان و جلادان زمانه به شهادت رسیدند، برای آن رسانه های معاندی که کم نگفتند و کم جوابش را نشنیدند و...

بعد از آن استقبال وصف نشدنی و پرشور دانش‌آموزان و دانشجویان، حاج مهدی رسولی به صحنه آمدند و شروع به خواندن مداحی «الله اکبر الله اکبر...نحن ابناء الحیدر...الله اکبر الله اکبر...جئنا من حربِ خیبر...» کردند و دانش‌‌آموزان و دانشجویان از روی برگه هایی که در بدو ورود به آنها داده بودند با این نوای رجز خوانی، همخوانی می‌کردند.

آن حس خوبی که در سراسر حسینیه پخش شده بود، باعث شد اندکی دوربین را کنار بگذارم و سپس با همگان همخوانی کنم، آنقدر غرق دانه به دانه کلمات با معنی این رجزخوانی شده بودم که فراموش کرده بودم آقا دقایقی‌ پیش به صحنه آمدند هنوز باورم نمی‌شد که انتظار به سر رسیده تا اینکه آقا رویش را به طرف ما برگرداند، خوشحال بودم که توانستم در این دیدار، از صدای ایشان هم فیض ببرم.

در موقعیتی که من در حال ثبت سوژه های زیبا و خاص بودم متوجه شدم که سه نماینده که به نمایندگی دانشجویان دختر و دانشجویان فلسطینی و دانشجویان پسر به ترتیب به روی صحنه آمدند، و هر کدام با لحن پرصلابتشان صحبت‌هایی را مطرح‌کردند که صحبت تک تک ما هم بود.

آقا شروع به سخنرانی کرد، با اشتیاق فراوان آماده‌بودم تا با دل و جان، به صحبت‌هایشان گوش فرا دهم؛ وقتی نشسته بودم چشم گرداندم به کنار دستی‌هایم و به‌ندرت کسی حتی ۳۰ ساله بود و اغلب بسیار جوان‌ بودند؛ برخی از زنان با نوزاد و کودکان خردسال‌شان آمده بودند و چه توفیق و سعادتی دارد کودکی که از این سن در چنین دیداری حضور دارد.

اما نوبت به سخنرانی رسید، صدای حاضران کاملاً محو شد، دانش آموزانی که شاید تکلیف درسی‌شان را تا به حال اینگونه ننوشته‌اند، حالا منتظرند تا کلمه‌به کلمه سخنان آقا را بنویسند.

در چنین جمعی، صحبت‌هایشان با خنده و گریه و تکبیرهای متعدد همراه بود؛ سخنان آقا از ماجرای ۱۳ آبان شروع شد و درباره منشاء دشمنی ما با آمریکایی‌ها سخن گفتند که از تسخیر سفارت آغاز نشده‌بود و خاطرنشان کردند که ۲۶ سال قبل از تسخیر سفارت شروع شده‌است، منظور آقا کودتای ظالمانه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دولت ملی دکتر مصدق بود.

صحبت های آقا هر چه به جلو می‌رفت جذاب‌تر می‌شد، ایشان به قدرت تحلیل ما جوانان و نوجوانان تاکید داشتند، و از ما خواستند تا تاریخ را تجزیه و تشریح کنیم.

سپس، نسبت به قانون فضاحت بار و ننگین کاپیتولاسیون بیانات خود را ادامه دادند، قانونی که سال ۱۳۴۳ تصویب و تحمیل شد و ایشان با مثالی ساده آن را توصیف کردند؛ اگر یک مست آمریکایی ده نفر ایرانی را با خودرو زیر می‌گرفت، اجازه محاکمه او در ایران وجود نداشت!

امام با اشاره به بسیج لندن در آن سکوت خنده را به وجود آوردند، یک ابلهی اخیرا گفته بود اجتماع مردم در انگلیس در حمایت از مردم فلسطین کار ایران است؛ لابد بسیج لندن و بسیج پاریس این کار را کرده‌اند؟
آقا حسینیه امام خمینی را با جملات زیبایش با خنده زینت بخشید.

بعد از تکبیرهای مکرر حاضران دیدار، من خودم یک احساس غرورمندی و میهن‌دوستی خاصی داشتم و این حس، از بزرگ‌منشی آقا نشأت می‌گرفت؛ از آنجایی که یکی از ارکان مهم این دیدار، فلسطینی ها و مسئله فلسطینی ها بود، رهبر انقلاب اشاره مستقیمی نسبت به این موضوع داشتند.

بیانات آقایمان سید علی مانند همیشه پر امید تمام شد و بیانات خود را با جمله: «إن وعد الله حق؛ ان‌شاءالله پیروزی نه‌چندان دور با فلسطین و مردم آن خواهد بود.» به پایان رساند.

چقدر زود تمام شد، انگار همین چند لحظه پیش بود که دیگر طاقت انتظار را نداشتم، برعکس کلاسی که وقتی به زنگ آخر می‌رسد همه به سمت در مدرسه می‌روند، کسی دوست نداشت این حسینیه‌ای که مثل مکتب برای آنها بود را ترک کند.

در هنگام خروج فردی از دیار بختیار با لهجه زیبایشان از من پرسید، تمام شد، خیلی کوتاه بود.
در جواب گفتم دو ساعت بود. با تعجب‌پرسید: «واقعا؟ اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.»
و این جمله اتمام حجتی است برای وصف زیبایی این دیدار.

دانش‌آموز خبرنگار: محمدامین اکبری

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار