زهرا مولایی*

غم و اندوهت را به برگ‌های درختان بیاویز‌

از همان روزهای آخر اسفند انگار به‌یک‌باره ورق برمی‌گشت و همه‌چیز در یک چشم‌ به‌هم‌ زدن عوض می‌شد. حالا دیگر از سرما گله و شکایت نداشتم و صبح‌ها با آواز دل‌نشین گنجشک‌ها از خواب بیدار می‌شدم و عطر دل‌انگیز هوا را با تمام وجود استشمام می‌کردم.

کد مطلب: ۱۳۵۷۸۴۵
لینک کوتاه کپی شد
غم و اندوهت را به برگ‌های درختان بیاویز‌

آسمان هم رنگ دیگری داشت؛ پاک‌تر و صاف‌تر از همیشه. حتی خورشید هم جور دیگری می‌تابید. پررنگ‌تر و دل‌چسب‌تر. همه‌چیز نشان از زیبایی و دل‌ربایی خاصی داشت و من در کنار این‌ همه تغییر و زیبایی بی‌نظیر، منتظر رسیدن لحظات شیرین‌تر و ناب‌تری بودم؛ لحظاتی که زندگی را به‌گونه‌ای دیگر برایم معنا می‌کرد.

لحظاتی که هر آن می‌توانستم بفهمم معنای واقعی عشق و مهربانی را! آری بهار را می‌گویم! گوش کن! صدای نفس‌هایش را می‌شنوی؟! زیبا‌ترین فصل خدا می‌آید؛ غم و اندوهت را به برگان درختان آویزان کن که تا چند ساعت دیگر می‌ریزند...

دلم می‌خواست بهار بودم پر از شکوفه‌های یاس؛ می‌دوختم از شکوفه‌ها برای قامتت لباس، اما چه فایده پاییز هستم و از غم و غصه لبریز؛ و بر روی گیسوان تو، بارانِ گریه می‌ریزم؛ خواهر کوچکم زمستان است که رخت سفر را پوشیده و آماده سفر می‌شود؛ با هوهوهای آخر خود از زمین و آدم‌هایش خداحافظی می‌کند و دل زمین را برای رختی جدید آماده می‌سازد.

خواهر بزرگ خانواده هم بهار خانم است؛ بهار جان تا چند ساعت دیگر دیگر مهمان خانه‌های من و تو می‌شود. بهار تنها نیست و مسافری به نام عید دارد که کم کم با هوهوهای خود و رختی به رنگ سبز پسته‌ای، از راه می‌رسد و جامه زمین را عوض می‌کند.

بهار از راه می‌رسد و عید را در دل بازار رها می‌کند؛ آخ که چه همهمه‌ای است. این دعای سر تحویل من امسال بود از یزدان، هر چه باقیست ز من دل خسته، در این یک لحظه، همه بر عمر تو افزوده شود تا که بمانی شادان؛ پیک شاداب بهار بی تو از راه رسید و در آخرین لحظه‌ سال، مثل هر لحظه سال، یاد چشمان فریبنده تو، با من بود.

*خبرنگار دانش‌آموز

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار