برگزیده جشنواره داستان کوتاه پانا

"یاکریم ها" اثر محمد گلی

مرد و زن را «مرداركشون» پياده كردم. كمي از غروب گذشته، برگشتم. هوا هنوز ابري بود. ماه كامل بود و پيدا و پنهان مي ¬شد. احساس كردم آسمان به زمين نزديك ‌تر شده است. نرسيده به پيچ کارخانه،‌ جايي كه ياكريم‌ها را زير گرفته بودم.

کد مطلب: ۶۴۶۹۲۲
لینک کوتاه کپی شد

ساعت چوب ‌‌نماي روي ديوار آژانس، غروب را نشان مي ‌داد، قطرات باران نرم نرم از شيشه پنجره سر مي خورد و پايين مي آمد. تلفن دوباره صدا کرد، جواد گوشي را برداشت.

«باشه... الان، اشتراكتون...الان مي ‌آد.»

گوشي را که گذاشت از رديف دفترهاي چيده شده روي ميز دفتر زرد رنگي را برداشت. مي دانستم دفتر من است. رويش را به من كرد: «احمد! مي ‌ري مرداركشون يا يكي ديگرو بفرستم؟»

بقيه‌ راننده‌ها سرك كشيدند.

خنديدم: «آره.»

دفترم را برداشتم و به اشتراك767 خيابان زمان رفتم. سطح آسفالت باران خورده و چرب بود. جواد هميشه مي‌ گويد: «اگر تو اين هوا كسي جلويت بيايد، كارش ساخته است. تا بيايي ترمز بزني، لت و پار شده.»

هوا گرفته بود. از آن هواهاي گرفته پاييزي، چند روز بود كه باران مرتب قطع و وصل مي ‌شد، اين هوا جان مي ‌دهد براي مسافركشي! هوا كه ابري باشد، آدم زورش مي‌ آيد راه برود. زنگ آژانس مرتب مي‌ خورد... نيش جواد باز مي ‌شود، توي دلش قند آب مي‌ كند و با خودش چرتكه مي‌ اندازد...

از چند خيابان و کوچه رد شدم تا به كوچه زمان رسيدم، مرد و زن جواني وسط كوچه ايستاده بودند. مرد دست بلند كرد:

«آژانس جواد؟»

پرسیدم: «اشتراك 767؟»

مرد لبخند زد، سرش را پايين آورد. گفت: «چه عجب ماشين نو فرستادن!»

خنديدم: «كجا تشريف مي ‌برين؟»

«مرداركشون، اگه زحمتي نيست.»

در را باز كردم، عقب نشستند، اول زن. از آيينه ‌ي وسط نگاه كردم به هم چفت كرده بودند...چشم دوختم به جاده كه مثل ماري سياه، پيچ و تاب مي ‌خورد. تقريبا از شهر خارج شده بودم. جاده ساكت بود و خلوت... بالاتر از پيچ کارخانه، چيز سياهي وسط جاده نشسته بود، خيلي كوچك. نزديك‌تر شدم...دو ياكريم به هم نوك مي ‌زدند. بوق زدم، با خودم گفتم لابد پرواز مي‌ كنند- پرواز هم كردند- اما خوردند به شيشه جلو، پرت شدند عقب. از آيينه وسط ديدم، با فاصله از هم افتادند روي آسفالت سياه.

زن جيغ كشيد.

مرد گفت: «چي بود؟»

گفتم: «دو ياكريم.»

مرد گفت: «خوب بود، آدم نبود!»

زن گفت: «حيوونيا!»

حالم بدجوري گرفته شد. سرعتم را كم كردم، از آيينه ‌ وسط ياكريم ‌ها را مي‌ ديدم كه كوچك و كوچك­ تر مي ‌شدند...

مرد و زن را «مرداركشون» پياده كردم. كمي از غروب گذشته، برگشتم. هوا هنوز ابري بود. ماه كامل بود و پيدا و پنهان مي ­شد. احساس كردم آسمان به زمين نزديك ‌تر شده است. نرسيده به پيچ کارخانه،‌ جايي كه ياكريم‌ها را زير گرفته بودم. چيزي كنار جاده ديده مي ‌شد. نزديك ‌تر كه شدم، مرد و زن جواني ايستاده بودند. مرد سفيد پوشيده. نمي ‌دانم ـ­ واقعاً نمي‌ دانم­ـ چرا ترسيدم سوارشان كنم. از كنارشان رد شدم. از آيينه نگاه كردم. دست مرد بالا بود و آرام تکان مي داد. به سرعت کارخانه را رد کردم...تقريباً يك كيلومتر بالاتر، باز همان مرد و زن را ديدم! خيال نبود، آن‌ ها كنار جاده ايستاده بودند. مرد دستش را بالا آورد، زن چادرش را باز و بسته كرد. يك لحظه مانتوي سفيدش ديده شد. دلم شور مي ‌زد، چطور خودشان را زودتر از من به آن جا رسانده بودند!؟ ترس برم داشت، پايم را روي کلاج گذاشتم و دنده را عوض کردم. چشمم به آيينه بود، زن و مرد با فاصله از هم روي زمين نشستند...کوچک و کوچک تر شدند... پدال گاز را تا ته فشار دادم...

نزديک شهر که رسيدم، پايم را از روي پدال گاز برداشتم و دنده را کم کردم. مهتاب با نور لامپ هاي فلورسنت مخلوط شده بود...

سر دو راهي آژانس و خانه ياد ياكريم‌ها افتادم. دلم گرفت، به طرف خانه پيچيدم...

به خودم که آمدم جلوي در خانه بودم و دستم روي بوق. مونس در را باز كرد: «چه خبرته سر که نياوردي!؟»

ماشين را آوردم توي حياط و زير سايه بان تاک ها پارک کردم. در ماشين را که باز کردم، مونس بالاي سرم ايستاده بود. گفت:

«چه خبره، همسايه ها ...»

چيزي نگفتم. مونس نگاهم کرد:

«رنگت مثل گچ سفيده!»

«كاريم نيست!»

ديگر چيزي نگفتيم. توي پذيرايي آمدم و دراز کشيدم. مونس رفت تا برايم گل گاوزبان بياورد. گفت:

«گل گاوزبان معرکه اس، يه ليوان بخوري حالت جا مي آد!»

ساعت 7 شب بود خواب و بيداري بودم كه جواد از آژانس زنگ زد:

«كجايي پسر؟»

خميازه کشيدم: «چيزي نيست، دلم گرفته بود، اومدم خونه.»

گفت: «خدا را شكر! دلواپست شديم. نرسيده به پيچ كارخانه، يك پيكان سفيد زن و مرد جواني را زير گرفته، بيچاره ها سر تير تمام كرده‌اند...»

گوشي را انداختم و به حياط دويدم. ماشين سالم بود. چند قطره خون روي كاپوت سفيد ريخته شده بود. ياد زن و مرد جوان كنار جاده افتادم؛ وقتي روي زمين نشستند. اطرافم را نگاه كردم. بدنم مي ‌لرزيد...

دست كشيدم روي ماشين، اثري از فرو رفتگي ديده نمي ‌شد! روي شيشه‌ عقب چند پر خوني چسبيده بود، نفسم را بيرون دادم. زنگ زدم به جواد، جريان ياكريم‌ها و مرد و زن را برايش گفتم.

گفت: «صدقه بذار كنار.» گفت: «چند روزي استراحت كن. آخر هفته بيا، شلوغ مي‌شه!»

گوشي را قطع كردم. چشمم به لبه­ ديوار افتاد، زير نور مهتاب دو ياكريم نشسته بودند. نوك‌ هايشان را زير پر هم مي ‌كردند...

مونس كنارم نشست، گفت: «به چي خيره شدي؟»

گرماي بدنش را احساس مي ‌كردم، لبه­ ديوار را نشانش دادم. گفتم: «ياكريم ‌ها را ببين!»

به صورتم خيره شد، گفت: «حالت خوبه!؟»

... ياكريم ‌ها!؟

محمد گلی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار