داستان هفته

کاش من هم در یک آپارتمان اجاره ای زندگی می کردم

یک ماهی می شود که به این ساختمان آمده اند. بارها صدای دعوایشان را شنیده ام. چند باری هم میان آسانسور به هم برخورده ایم. زن و شوهر جوانی هستند.

کد مطلب: ۵۴۳۵۴۷
لینک کوتاه کپی شد

بازهم صدای دعوا از آپارتمان بغلی می آید.شیشه شیر را به دهان کودکم می گذارم و برایش لالایی می خوانم. صدای کوبیده شدن درب آپارتمانشان ساختمان را به لرزه درمی آورد. از چشمی بیرون را نگاه می کنم. زن به در می کوبد و التماس می کند:

- سعید خواهش میکنم بذار بیام تو

مرد فریاد می کشد:

- برو همون جهنمی که ازش نجاتت دادم

یک ماهی می شود که به این ساختمان آمده اند. بارها صدای دعوایشان را شنیده ام. چند باری هم میان آسانسور به هم برخورده ایم. زن و شوهر جوانی هستند. به بهانه آب دادن گلدان پاگرد، در را باز می کنم. زن آنجا نشسته و سرش را روی پاهایش گذاشته. می گویم:

- حالتون خوبه؟

جواب نمی دهد. می خواهم در را ببندم که با عجله بلند می شود و می گوید:

  • میشه از تلفن شما استفاده کنم؟

از جلو در کنار می روم تا وارد شود. تلفن را نشانش می دهم. شماره می گیرد.کسی جواب نمی دهد. قطع می کند. بعضش گرفته و دوباره آماده گریه کردن است. باز شماره ای می گیرد:

  • الو سلام پدر. ممنون. میشه بیاین دنبال من. سعید اینبار کلا قاطی کرده. بله. خونه همسایه بغلی هستم. دو ساعت دیگه؟ لطفا زودتر بیاین. باشه منتظرم

گوشی را می گذارد و می خواهد برود. می گویم:

  • همین جا بمونین. منم تنهام. پسرمم خوابیده. براتون یه لیوان شربت میارم.

لیوان را به دستش می دهم. نمی دانم باید حرفی بزنم یا نه. کنارش می نشینم و شروع به خواندن کتابم می کنم. دلم طاقت نمی آورد. می گویم:

  • من اصلا دوست ندارم حرفی بزنم ناراحت بشین. ولی فکر نمی کنین باید ازش شکایت کنین. جای کشیده هنوز روی صورتتون مونده!

نگاهم می کند. دستش را روی صورتش می کشد. لیوان را روی آن می گذارد. با خنکی آن، ناله ای می کند:

  • شکایت کنم از چاله در میام میفتم توی چاه. ازش طلاق بگیرم کجا برم؟

آه بلندی می کشد:

- شما می دونید چی می گم؟ نه نمی دونید چقدر سخته. کاش منم مثل شما توی یه واحد کوچیک زندگی می کردم و آرامش داشتم. گول ثروت پدر شوهرمو خوردم. حالام برسه اینجا می دونه هیچ جا ندارم برم، آرومم می کنه!

  • چرا جایی نمی تونی بری؟ تا حالا سعی کردی؟ بالاخره خدا بزرگه
  • خدا؟ خدا مال همین پولداراست. حتی وقتی جنون دارن و دیوونه می شن هواشونو داره و یه دختر معصوم و گرفتارشون می کنه!

بغضی که این مدت در گلویش بود شکسته می شود. دیگر نمی دانم چه بگویم. صدای گریه کودکم بلند می شود. به اتاق می روم. صدای بسته شدن درب آپارتمان را می شنوم.دختر بازهم به در می کوبد و التماس می کند...

لیلی خوش گفتار

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار