دوشنبه های داستان؛

چشمهای نیمه باز (قسمت آخر)

نفسم بند می آید. سرم گیج می رود. بالا می آورم. دکترها متوجه ام می شوند و کمی به طرف در، عقب نشینی می کنند.

کد مطلب: ۵۰۱۳۹۷
لینک کوتاه کپی شد

(قسمت آخر)

سرم را می چرخانم و با چشمهای نیمه باز نگاه شان می کنم. عرق سردی روی تنم می نشیند. نفسم بند می آید. مرد قدبلند با آن کت و شلوار خاکستری راه راه اتوکشیده اش، که خیال می کنی لباس مرگ به تن کرده و تازه از تابوت بلند شده، مرا نگاه می کند. او را جایی دیده ام. آهار روپوش سفیدش مثل خاری به چشمهایم فرو می رود. دردی میان قلبم تیر می کشد. پلکهایم را روی هم فشار می دهم و اینبار کامل باز می کنم. تصویر مرد واضح تر می شود. همه چیز یادم می آید. من پایم را روی جنازه این مرد گذاشته بودم. مگر می شود مرده ها اینطور برای خودشان راست راست راه بروند. نفسم بند می آید. سرم گیج می رود. بالا می آورم. دکترها متوجه ام می شوند و کمی به طرف در، عقب نشینی می کنند. یکی از آنها فریاد می زند:
- پرستار، پرستار، اتاق 316
من مریض اتاق 316 هستم. دیوانه شده ام. مهتاب را با آن صورت خونی به یاد می آورم. به طرف تلفن می دوم. گوشی را برمیدارم. دستهایم می لرزد. صدای آنطرف خط مرا به خودم می آورد. آدرس را می گویم. بار سنگینی از روی سینه ام برمی دارند. روی یکی از همان صندلی های اشرافی از حال می روم.
...
صدای دنگ دنگ یکنواختی مرا به این دنیا برمی گرداند. چشمهایم را که باز می کنم. میان همان اتاق قدیمی شش تختخوابی هستم. یعقوب آنطرف اتاق کنار پنجره نشسته و لیوان پلاستیکی اش را دنگ دنگ به میله ها می کوبد. مریض کناری ام چمباتمه زده و به روبه رو خیره شده و پلک نمی زند. رد نگاهش را می گیرم. تخت روبه رویی، یکی مثل خودش به او خیره شده و پلک نمی زند. انگار تصویر خودش باشد که میان آینه به او نگاه می کند.
مثل آنها زانوهایم را بغل می کنم و می نشینم. آنطرف اتاق دو نفر، سوسک بیچاره ای را میان لیوانهای کوچک قرصهایشان دست به دست می کنند. تقلای سوسک برایم آشناست. خودم هستم که سالهاست در این اتاق گیر افتاده ام و بین دکترها دست به دست می شوم.
هیچ کس نمی داند از آن روز کلیسا چه بلایی سر من آمده که تنها می توانم یک کلمه را تکرار کنم: "خون"،"خون"
حالا بزرگ شده ام. میان رویاهایم بارها همسر شده ام، پدر، برادر، رفیق و همه آنها را بعد از روزها و سالهای زیادی که کنارشان زندگی کرده ام کشته ام. هر از گاهی بعد از اینکه روی تخت سفید می خوابانندم و دستگاه برق را وصل می کنند به کلیسا برمی گردم، کودک می شوم و دوباره در نقش دیگری بزرگ می شوم تا دکترها بازهم مثل همین سوسک دست به دستم کنند. این روزها حالم خوب است. دراز می کشم و با چشمهای نیمه باز به سقف خیره می شوم تا رویای تازه ای بسازم. شاید اینبار دست از سر مرگ بردارم...

لیلی خوش گفتار

قسمت های قبلی را از اینجا بخوانید

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار