دوشنبه های داستان؛

چشمهای نیمه باز (قسمت سوم)

دهانم خشک می شود. پیشانی ام می خارد. به طرف دیوار نیم خیز می شوم. صورتم را محکم به دیوار می مالم تا خارشش کم شود.

کد مطلب: ۴۸۸۵۵۳
لینک کوتاه کپی شد

(قسمت سوم)

پله ها را دو تا یکی پایین می آیم و خودم را به تلفن می رسانم.
- الو الو به دادم برسین. تو خونه ی من دو تا جسد هست. آدرس س س...

صدای عجیبی گوشهایم را کر می کند. اصلا شبیه بوق تلفن نیست. مثل صدای ناقوس کلیسا میان سرم زوزه می کشد. ده ساله می شوم. خودم را جلوی کلیسایی می بینم که مدتهاست از اشتیاق دیدن داخل آن می سوزم. با هزار شعبده بازی کودکانه حیاط را دور می زنم تا از چشم نگهبان دور بمانم. خودم را به سالن می رسانم. با لذت به نیمکت ها دست می کشم و جلو می روم. به عبادتگاه که می رسم چشمهایم روی صلیب و حضرت مسیح قفل می شود و زانو می زنم. خارهای روی سرش یکی یکی میان قلبم فرو می رود. اشکهایم مثل قطره های خونی که بر صورتش نقش کرده اند پایین می چکد. صدای زنگ بلندتر می شود. دستهایم را بالا می آورم تا روی گوشم بگذارم و این عذاب را کمتر کنم. نمی توانم آنها را تکان بدهم. دستهایم را میان لباس سفیدی بسته اند. گیج و منگ به سفیدی سقف و دیوارها خیره می شوم. مثل اینکه میان کلیسای سفیدی رها شده ام. چشم می گردانم و به دنبال مجسمه مسیح می گردم. جز یک تشک ابری که مرا روی آن انداخته اند چیز دیگری نمی بینم. دهانم خشک می شود. پیشانی ام می خارد. به طرف دیوار نیم خیز می شوم. صورتم را محکم به دیوار می مالم تا خارشش کم شود. چنان سخت این کار را می کنم که منتظرم قطره های خون روی دیوار پخش شوند. اما دیوارهای نرم و پنبه ای مغزم را روشن می کند. من میان زندان تنهایی یک تیمارستان گیر کرده ام. سوالها پشت سر هم میان سرم رژه می روند.
دیوونه شدم؟ چرا اینجام؟ چرا دستامو بستن؟ فریاد می زنم:
- من کجام؟ آهای یکی به دادم برسه. هیچکی اینجا نیست؟
جز صدای خودم چیزی نمی شنوم. تقلا می کنم و بلند می شوم. پاهایم را روی زمین می گذارم. نرمی کف اتاق تا مغز استخوانم فرو می رود. خاطره ای که نمی دانم چیست مرا به عقب پرت می کند. به دیوار پنبه ای می چسبم. صدایم در نمی آید. مثل همان روز کلیسا ترسیده ام و غمی تمام وجودم را پر کرده است. کنج دیوار کز می کنم و اشک می ریزم. خدایا این دیگر چه کابوسی است؟ چرا ذهنم مانند این اتاق، سفید و خالیست و هیچ چیز یادم نمی آید؟ به دیوارهای اتاق خیره می شم. نه پنجره ای هست و نه دری!
آنطرف دیوارها کسی ناله می کند. بلند می شوم و به طرف صدا می روم. به دیوار لگد می زنم:
- آهای کسی اونجاست؟ اینجا کجاست؟ آهای...
صدای ناله قطع می شود و دوباره سکوت همه جا را فرا می گیرد. به طرف دیوارهای دیگر می روم و دنبال درز در می گردم. اصلا دری وجود ندارد. مگر می شود؟ پس مرا چطور اینجا آورده اند. به دیوارها پشت سر هم لگد می زنم شاید کسی بشنود و سراغم بیاید. مثل اینکه آنطرف هیچ زندگیی وجود ندارد. هیچ کس صدایم را نمی شوند. پاهایم درد می گیرد. خودم را روی تشک ول می کنم و به سقف خیره می شوم. هیچ چیز یادم نمی آید. من کی هستم؟ اسمم چیست؟ خانواده ام کجا هستند؟ چرا تنها خاطره ای که دارم کلیساست و همان غمی که میان جانم لانه کرده است؟...
صدای ناله دوباره از اتاق بغلی بلند می شود. دیگر توان به دیوار کوبیدن را ندارم. مثل کودکی میان این گهواره سردرگم کز می کنم و منتظر مادرم می مانم. شاید هیچوقت سراغم نیایند. مرا اینجا انداخته اند تا در خودم بپوسم. روی سینه ام احساس سنگینی می کنم. چشمهایم سیاهی می رود و دارم میان آه بلندی که می کشم از حال می روم.
دو مرد با لباس سفید وارد اتاق می شوند.
- هنوز اثر قرصها هست. خطری نداره!

ادامه دارد...

لیلی خوش گفتار

قسمت های قبلی را از اینجا بخوانید

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار