دوشنبه های داستان؛

چشمهای نیمه باز (قسمت دوم)

سیلی محکمی به خودم می زنم تا از این کابوس لعنتی بیدار شوم. سرم را به دیوار می کوبم.

کد مطلب: ۴۸۲۶۹۵
لینک کوتاه کپی شد

قسمت دوم

گوشی را برمی دارم و به تلفن همراهش زنگ می زنم. صدای موبایل از دور به گوش می رسد. رد صدا را می گیرم و از پله ها بالا می روم. این خانه دوبلکس به قبرهای دو طبقه امروزی می ماند که من همیشه این پایینم و مهتابِ بالانشین برای خودش غار تنهایی درست کرده و از آن لذت می برد. گوشی روی تخت افتاده و برای خودش زنگ می زند. نگاهی به اطراف می اندازم. این دیگر از همه چیز عجیب تر است که مهتاب آن را از خودش دور کرده باشد. روی تخت دراز می کشم. گوشی را زیر و رو می کنم. بوی عجیبی به مشامم می رسد. دماغم پر می شود از بوی تعفن چیزی. انگار لاشه سگی که راننده ای ناشی زیرش کرده، کنار جاده افتاده باشد. پاهایم را از سمت دیگر تخت آویزان می کنم. می خواهم پنجره را باز کنم وهوایی تازه به ریه هایم بفرستم. روی جسم عجیبی گیر می کنم و به زمین نرسیده از جایم می پرم. جسد بی جان مرد، مثل مترسک خشک شده ای زمینگیر شده است. خودم را به عقب پرتاب می کنم و به دیوار آنطرف اتاق می چسبم. نیم ساعتی همینطور خشکم می زند و نمی توانم تکان بخورم. بالاخره به خودم می آیم. آرام آرام به تخت نزدیک می شوم و پایین را نگاه می کنم. مرد را نمی شناسم. چهل سالی دارد و موهای جوگندمی اش مرتب و کوتاه است. کت و شلوار خاکستری راه راهش چنان اتوکشیده است که خیال می کنی لباس مرگ به تنش کرده اند و او را میان تابوت خوابانده اند. لبخند نفرت انگیزی گوشه لبش نشسته و با آن چشمهای نیمه باز که انگار دنیا را از روی تمسخر نگاه می کند به من زل زده است. صورت رنگ پردیده اش وحشتناک ترین چیزی است که در دنیا دیده ام. انگار سالیان سال همینجا خانه کرده و از چشم من پنهان بوده است.

با ترس دستی به شانه اش می زنم. شاید تکانی بخورد، اما هوایی که دورتادورش را گرفته همان سرمای مرگ است. بوی تعفن حالم را بهم میزند و به طرف دستشویی می دوم و محتویات معده ام را میان توالت فرنگی خالی می کنم و همانجا روی زمین می نشینم. چشمم به پرده خونین حمام می افتد. دوباره سرم گیج می رود. پاهایم سست تر می شود. چشمهایم روی خونهای خشک شده که از لبه وان به طرفم هجوم می آورند سیاهی می رود. نگاهم کمی تیزتر می شود و صورت خونین مهتاب را می بینم. خشکم می زند. سیلی محکمی به خودم می زنم تا از این کابوس لعنتی بیدار شوم. سرم را محکم به دیوار می کوبم. درد به جانم می افتد. حالا دیگر واقعیت خودش را نشان می دهد. من دیشب طبقه پایین، نزدیک جسد زنی که روزی دوستش داشتم و مردی که نمی دانم کیست خوابیده ام. تمام صحنه های فیلم مردگان متحرک جلو چشمم رژه می رود. مردگانی که دوباره زنده می شوند و تنها غریزه باقی مانده برایشان گرسنگی است و برای رفع آن، به جان هر جنبنده ای که هنوز گرفتار روح مرگ نشده می افتند. ترسی که اینبار به دلم می افتد رنگ و بویش فرق می کند. نکند این مرده ها زنده شوند و مرا تکه تکه کنند. به وان نزدیک می شم و به صورت مهتاب زل می زنم. دستم را به طرفش می برم اما ناخودآگاه این مغز معیوب دستم را می کشد و نمی گذارد به چیزی دست بزنم. مثل اینکه کسی مرا به بیرون حمام پرتاب می کند...

ادامه دارد...

لیلی خوش گفتار

قسمت اول را از اینجا بخوانید

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار