دوشنبه های داستان؛

چشمهای نیمه باز (قسمت اول)

من شده ام سهراب اصل و نسب دار و منتظر همسر غربتی ام مانده ام تا به خانه بیاید.

کد مطلب: ۴۶۴۳۱۶
لینک کوتاه کپی شد

قسمت اول

پشت در ورودی می ایستم و نفسی تازه می کنم. همان چند ثانیه کافیست تا دوباره میان خودم غرق شوم. دلم می خواهد چون گیاهی که کنار رود ریشه می کند و سالها می ماند تا دیگر توانش ببرد، زرد و نحیف شود و عاقبت پای همان رودخانه بمیرد، پشت این در بمیرم و داخل خانه نشوم. اما این محال ممکن است. من هرجا هم که بروم آخر سر به این ماتمکده می رسم. آدم بی خاصیت کجا را دارد برود؟! کلید می اندازم و سرم را داخل می کنم تا مهتاب را ببینم که لم داده روی یکی از آن صندلی های بزرگ افرا که از پدرجدش به او رسیده و روزی هزار بار آنها را خاک اره می کند و روی سرم می پاشد که دختر فلان السلطنه ام و یادگار بهمان السلطنه!
پنج سال از خریتی که کردم و به دام این زن مکار گرفتار شدم می گذرد. ثروت پدرش چنان کورم کرد که همه شاعرانگی ام را به پایش ریختم و عاشق سینه چاکش شدم تا به غلامی ام رضایت دهد. حالا هم حتما؛ با ته سیگارهای قد و نیم قدی که روی میز خاموش می کند، چشمهایش را به در دوخته تا دهانش را باز کند و هر چه لایق همان پدرجد گور به گور شده اش است، نثار من کند. صبح که میرفتم قرار گذاشت امشب ساعت هفت خانه باشم تا همدم خوش مشرب دوستهای زوار در رفته اش بشوم. اما از همان لحظه ای که این قرار را برید و دوخت و وصله گوشم کرد می دانستم نخواهم آمد. حالا ساعت از یک شب گذشته و به نظرم حال و هوای خانه طور دیگری است. تاریکی سالن عجیب تر از بوی سیگاری است که نمی آید. این خانه همیشه پر از نور بوده و دودزدگی در و دیوارش عق به دلت می اندازد. مثل اینکه امشب کسی به عمد بازی را بهم زده و می خواهد سر به سرم بگذارد، یا چه می دانم یک جور دیگری که تا به حال حالم را نگرفته، تنبیه ام کند. چراغها را روشن می کنم و چرخی میان سالن میزنم. نه نشانی از مهتاب هست و نه میهمانهایی که قرار بود تا نصف شب کلافه ام کنند.
به جای اینکه نگران زن و زندگی ام شوم نفس راحتی می کشم. روی صندلی افرای مهتاب لم می دهم و به در خیره می شوم. می خواهم ادای مهتاب را دربیاورم. انگار جایمان عوض شده باشد. من شده ام سهراب اصل و نسب دار و منتظر همسر غربتی ام مانده ام تا به خانه بیاید. کنار نیشخندی که به لبم می نشیند چرتم می گیرد. صدای آونگ ساعت 12 بار میزند. چشم باز می کنم. باورم نمی شود تا لنگ ظهر روی همان صندلی راحتی خوابیده ام. یادم می افتد مهتاب خانه نیست تا مثل هر جمعه با هزار فحش و بد و بیراه بیدارم کند. یعنی چه به سرش آمده؟ کجا رفته؟ سابقه نداشت این چند سال یک شب هم خانه نباشد. می ترسد خانه را خالی بگذارد و من مال و اموال پدرش را هاپولی کنم. حالا معلوم نیست کجاست؟! نفس عمیقی می کشم. اصلا به من چه! چه بهتر که نیست. حتما بالاخره سر عقل آمده و می خواهد راهش را جدا کند. اما ترسی عجیب به دلم می افتد. نه از اینکه چرا پیدایش نیست. نه! از این اینکه سر و کله اش پیدا شود و بپرسد چرا دنبالش نگشته ام، خون میان رگهایم خشک می شود؟!

ادامه دارد...

لیلی خوش گفتار

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار